Monday, October 02, 2006

مرگ زبانها و پیامد ها
یکشنبه، 9 مهر ماه 1385 برابر با 2006-10-01
نسخه ای خواندنی برای مادران و پدران نسل جدید بلوچاخیرا در بعضی از خانواده های بلوچ و به قول معروف امروزی ! شاهد مرگ زبان بلوچی که در واقع هویت ملی بلوچ می باشد هستیم متاسفانه بعضی خانواده ها به جای صحبت به زبان مادری با فرزندان خود به اشتباه زبان دیگری را جایگزین کرده اند که اگر به همین صورت پیش روند دیگر به جز نام بلوچ چیزی از هویت و اصالتش برای نسل های دیگر باقی نمی گزارند کاش بدانید که بلوچ با زبان که در واقع هویت و اصالت ملتش است زنده می ماند .بلوچی منی و تئی شهدین زبان انت بلوچی اصل پرهنگ و دوام انت بلوچان گون بلوچی آشکار انت بلوچان بی بلوچی زیان و گار انت!! از قرن نوزدهم میلادی به این سوی دانشمندان علوم اجتماعی به ویژه زبانشناسان غالبا زبان را (ارگانسیم) یا موجودی زنده می دانند که پس از زایش و پشت سر گذاشتندوران طفولیت به رشد و بالندگی میرسد و ممکن است که بنا به دلایلی یا در روندی از زوال تدریجی رو به خاموشی رود و زبان دیگری جانشین آن شود .
از این فرایند با عنوان (تعویض) یا (تغییرزبان) یاد می شود تغییر زبان حالتی است که افراد جامعه ای دو زبانه یا چند زبانه از زبان بومی خود به نفع دیگری دست بکشند .که گاه از آن به عنوان مرگ زبان یاد می شود اصطلاح مرگ زبان به ویژه زمانی به کار میرود که اعضای آن جامعه زبانی تنها گویشگران آن زبان در دنیا باشند .بدیهی است که مرگ هر زبان با مرگ اخرین گویشگر ان زبان محقق می شود زبانشناسان اصطلاحات دیگری برای این پدیده ذکر می کنند که از جمله آنها می توان به حذف (زبان) و (انقراض) اشاره کرد.
منبع: بانوکانی توار
http://www.banokanitawar.blogfa.com
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پدران و مادران و زبان بلوچی
یکشنبه، 9 مهر ماه 1385 برابر با 2006-10-01
این روزها بسیار مد شده و راحت تر است که با فرزندان و اطرافیان فارسی یا اردو حرف بزنیم. آنسوی آبها چه بسا به عربی و انگلیسی حرف می زنند. بلوچ نه دیوان دارد و نه دستگاه که در مدارس به زبان بلوچی بخواند، بنویسد و یاد بگیرد. اکنون زمانی رسیده است که حتی شاید نتواند به بلوچی بیاندیشد....
آیا مرگ زبان بلوچی حتمی است؟ این را تنها و تنها خودمان - ما بلوچان - می توانیم پاسخ دهیم. از همان کودکی مادران می توانند لالائی و نازیئنک بلوچی برای نوزادان بخوانند، حداقل در محدوده زیستمان با فرزندانمان بلوچی گپ بزنیم.
این از عهده هر کس بر می آید. فردا دیر است.بلوچی مئی وتی نام و نشان انت .... "بلوچی مئی وتی شهدئین زبان انت"
بلوچی سبز باتنقشه روبرو نشاندهنده لهجه های زبان بلوچی در مناطق مختلف بلوچستان است و از منبع زیر گرفته شده است
titus.fkidg1.uni-frankfurt.de
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قوم من رفته بخواب
یکشنبه، 9 مهر ماه 1385 برابر با 2006-10-01
قوم من رفته بخواب هر چه زنم فریاد ندهد هیچ جوابچکنم، یا رب چه کنم؟با کدام لهجه بگویم سخنم، که بفهمند مرادرد جانسوز مرا بشکافند:این سینه پر سوز مرا بنگاهندغمی را که زند موج در دل من،از بی حسی و پر خوابی این قومآری قوم من رفته بخواب هر چه زنم فریاد ندهد هیچ جواب.از:محمد آرمیان----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
محکوم به ناکرده ها (گزارشی از یک مصاحبه)
یکشنبه، 9 مهر ماه 1385 برابر با 2006-10-01امشب میخواهم داستان سرگذشت یک بلوچ را که سالها بدون هیچ جرمی در بازداشتگاههای رژیم به سر برده و بهترین روزهای جوانیش را با نگاه کردن به در و دیوار تک سلولها و زندانها گذرانده وسالهای جوانیش را زیر شکنجه و اذیت و آزار روحی وجسمی به سر کرده و بقدری شکنجه داده شده که الان از امراض فراوانی رنج میبرد، کلیه هایش آسیب دیده، کمرش معیوب شده ،خلاصه بگویم هیچ جای بدنش سالم نیست و حالا بیشتر اوقات زندگیش را بر تخت بیمارستانها می گذراند.بنده بطور اتفاقی یک روز با ایشان ملاقاتی داشتم به ایشان گفتم میخواهم مطلبی در مورد شما بنویسم، گفت: آقا تورا به خدا ما را به حال خودمان بگذار،همین دیروز از زندان آزاد شدیم، دوباره میخواهی ما را به زندان بفرستی ،ایشان که آثار ترس و وحشت در چهره اش نمودار بود از سخن گفتن طفره میرفت ،من گفتم: آقا این که جرم نیست. در پاسخم گفت: آقا ما مرتبه اول هم بدون هیچ جرمی چند سال را پشت میله های زندان گذراندیم! اما اصرارهای پی در پی من ایشان را وادار به گشودن زبانشان کرد و شروع کرد: آن روزها که گیر و بندها زیاد بود و نیروهای رژیم هر کس را میدیدند بنا حق میگرفتند و اگر کوچکترین عکس العملی از کسی صورت می گرفت به گلوله میبستند و به هیچ کس رحم نمیکردند آری دارم در مورد سالی که به اصطلاح نصرت آبار را پاکسازی میکردند سخن می گویم آنها نه به زن رحم میکردند و نه به مرد نه به جوان و نه به پیر و حتی به کودکان خردسال هم رحم نمیکردند ما هم که نوجوان بودیم از ترس اینکه مبادا بر خانه ها هجوم بیاورند و مادر و خواهر را ببرند هیچ از خانه بیرون نمیشدیم و در برخی جاهها ماموران پست فطرت رژیم چنین اعمال ننگینی انجام داده بودند ولی از آنجائی که قوم بلوچ قومی غیرتمند است به بسیاری از این مامورین درسهای عبرتناکی از سوی مبارزین بلوچ داده شد خوب بگذریم یک روز من سوار موتور سیکلت شدم تا بروم و از روستائی که اقربایم آنجا زندگی میکردند خبری بیاورم صد متری نرفته بودم که سگهای رژیم راه را بسته بودند من چون یقین داشتم که اینها من را میگیرند و میبرند و یا میکشند چون برای آنها این کار خیلی آسان بود. صدها جوان را در مسیر راهها با تیر خلاص به شهادت میرساندند و هزاران جوانی که دستگیر میشدند جز جوخه اعدام راهی دیگر در مسیرشان نبود برخی از قربانیان چوپانهائی بودند که از هیچ چیز خبری نداشتند آره من میشناسم چوپانهائی که توسط جلادان رژیم اعدام و یا گلوله باران شدند.من چون از این چیزها با خبر بودم پا به فرار گذاشتم آنها بدون اندک مهلتی آتش گشودند و یک گلوله به من اصابت کرد و از موتور سیکلت افتادم و مامورین با چوب و قنداق تفنگ رسیدند این نامردها به حالت زخمی من رحم نکردند و با بدترین وضع من را مورد ضرب و شتم قرار دادند و من تاب خونریزی و زدنها را نیاورده بیهوش شدم شاید مرگم فرا نرسیده بود که من را نکشتند چون اصطلاحی به نام رحم در فرهنگشان وجود نداشت.وقتی به هوش آمدم خود را در یک بازداشتگاه یافتم زخمم درد داشت اما مگر این درندگان میفهمیدند اگر آب میخواستم با لگد و لوله تفنگ به سر و صورتم میزدند بعد از گذشت چند روز که زخمم کمی بهتر شده بود چند قوی هیکل سراغم آمدند و من را به بازداشتگاه سپاه بردند هنگامی که در صحن بازداشتگاه داخل شدم چیزی دیدم که کاش قبل از دیدنش میمردم و ایکاش هرگز از مادر متولد نمیشدم چیزی که دیدنش برای هر بلوچ و هر مسلمان و هر انسانی که اندک شرفی دارد سخت است و تکان دهنده آری زنان و دختران بلوچی که از بس در انظار همه شکنجه شده بودند بیهوش اینجا و آنجا افتاده بودند نه چادری به سر و نه روسری ، در حای که پیراهنهایشان پاره پاره بود و جسم زنان بلوچی که به جز همسرانشان کسی ندیده بود و کسی چنین جراتی نمیکرد در صحن این بازداشتگاه در انظار همه قرار داشت تا غیرت و شرف بلوچ را به مبارزه بطلبند .فریادی سردادم (اشک در چشمانش بود و نفسش از گریه بند میشد و نمیتوانست حرف بزند)گفتم عزیزم ادامه دهید :با فریادم مثل سگ به جانم افتادند و تا توانستند من را زدند و در حال نیمه اغما من را در تک سلول انداختند در سلول کناری یک دختر بلوچ بود که من به خوبی صدای گریه هایش را میشنیدم یک شب یکی از ماموران سپاه نوار آهنگران را روشن کرده و سراغ این خواهر مسلمان بلوچ آمد من به خوبی صدایش را میشنیدم دختر شروع به داد و فریاد کرد و میگفت نه نه با فریاهای دختر من فریادی زدم و با همان فریاد بیهوش شدم این لحظات برای من سخت ترین لحظات زندگی بود و با خودم عهد کردم که من باید از این پست فطرتها انتقام این همه جنایت و تجاوز را بگیرم .چند روز کارشان فقط شکنجه من بود میزدند، به برق وصل میکردند، آویزان میکردند، ناخنهای من را درآوردند و...یک روز من را بردند دفتر و گفتند ای بلوچ خر زیر این برگه را امضاء کن من که سواد داشتم گفتم چی هست گفت حرف نزن فقط امضاء کن و برو من قبول نکردم و باز زدنها و شکنجه ها شروع شد برای من پرونده ای درست کرده بودند که دو تن تریاک رد کردم و با باند اشرار همراه بودم و...و حکم اینها هم اعدام است من حاضر نبودم پای چنین برگه پر دروغی را امضا کنم و آنها هم حاضر نبودند من را آزاد کنند چند سری من را پیش قاضی شهر بردند مرتبه اول که رفتیم من خوش شدم که قاضی شاید به فریاد من برسد اما نه اشتباه فکر کرده بودم قاضی گفت این کار ها را کردی من گفتم نه دستور داد 500 ضربه شلاق به کف پاهایم بزنند و میگفت باید قبول کنی من باز قبول نمیکردم و باز دستور میداد دویست ضربه دیگر تا اینکه من بیهوش میشدم و این کار تا دو سال ادامه داشت بالاخره چون از زبان من چیزی بیرون نیامد من را بلا تکلیف به زندان فرستادند.اینجا بود که بخت با من یاری کرد و با یکی از سرشناسان منطقه که چند روزی زندانی بود ملاقات کردم و ازش خواستم به داد من برسد بنده خدا قول داد و بعد از کوششهای فراوانش دوتن تریاک و اشتراک با باند اشرار را از پرونده ام بیرون کرد و پیشم آمد و گفت بیشتر از این نمیتواند کاری کند و گفت بقیه را قبول کن تا حکم صادر گردد و برای همیشه در زندان نمانی منم قبول کردم و هفت سال دیگر پشت میله ها زندان گذراندم و با روحی رنجدیده و جسمی ناسالم از زندان بیرون شدم .من به ایشان گفتم حالا چکار میکنید گفت الان مریضم ولی در همین حال حاضرم خونم را فدای آزادی وطن از دست این درندگان خون آشام کنم و همه جوانان را به مبارزه علیه ظلم و بیعدالتی و تجاوز و بیحرمتی و استعمار و استثمار فرا میخوانم همه دست در دست هم بگذاریم و با خون و قلم و همه توانائیهایمان ریشه این ظالمان را بر کنیم.تهیه گزارش: دلاور بلوچلازم به ذکر است که این عزیز میگفت :(من نمیتوام هر آنچه دیدم بر زبان بیاورم ) من هم باید بگویم قلم از ذکر همه آنچه که این دوست بر زبان می آورد قاصر است و از این بابت از خوانندگان پوزش می طلبم.دلاور----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطراتی از استاد زنده یاد عبدالحسین یادگاری
یکشنبه، 9 مهر ماه 1385 برابر با 2006-10-01با کمال تأسف خبر درگذشت استاد گرانقدر عبدالحسین یادگاری و تعدادی از اعضای خانواده اش در یک حادثه رانندگی دریافت شد. درگذشت استاد یادگاری، استاد و متخصص زبان و ادبيات انگلیسی، ضایعه بزرگ و جبران ناپذیري برای مردم ایران، ملّت بلوچ و تمام بلوچستان است. استاد یادگاری نه تنها استاد زبان انگلیسی بود بلکه شناخت و دانش علمی عمیق و گسترده ای از زبان مادری خویش داشت و یکی از صاحبنظران زبان، ادبیات و فرهنگ بلوچ بشمار می رفت.
استاد یادگاری معلمی دلسوز، با سواد و دانش گسترده، پداگوژی ماهر و دارای سرشتی انسانی بود که شاگردان او را با او دوست می کرد. همانند بسیار زیادی از تحصیلکرده های استان، من نیز از شاگردان استاد بوده ام و از دانش ایشان مستفیض گشته ام و در همین رابطه خاطراتی زیبا، آموزنده و فراموش نشدنی دارم که نقل خواهم نمود.
اولین آشنایی من با استاد یادگاری در دبیرستان داریوش در ایرانشهر صورت گرفت. دراین زمان (سال 1356) یادگاری دبیر زبان انگلیسی بود و من هم دانش آموز سال سوٌم رشته علوم تجربی که تازه از مشهد به ایرانشهر آمده بودم. در آن زمان رابطه معلٌم و دانش آموز بسیار پر طنش و مصنوعی بود امٌا من چند کلاس را بخاطر دارم که در درجه اوٌل بخاطر مهارت علمی و پداگوژیکی و در درجۀ دوٌم رفتار دوستانه معٌلمین آنها بسیار دوست داشتم و سعی می کردم که غیبت نکنم و همیشه سؤال داشته باشم. یکی از این کلاسها کلاس زبان انگلیسی بود که استاد یادگاری تدریس می کردند و دیگری کلاس شیمی بود که استاد گرامی حاج آقا غمشاد کردی دبیر آن بودند.
استاد یادگاری با چیره دستی و مهارتی که در زبان انگلیسی داشت کوشش می کرد که دستور زبان انگلیسی را با مثالهایی از زندگی روزمرٌه ما به ما یاد بدهد و بسیار اتفاٌق می افتاد که این مثالها باعث وجد و خنده ما می شد. امٌا همین باعث می شد تا ما کلمات مشکل و به نظر ما غیر قابل استفاده را یاد بگیریم. تشویق روش دیگر یادگاری برای یاد دادن بود. بیاد دارم که روزی استاد سرِ مرٌتب کردن جملات بهمریخته انگلیسی با من شرط بست. با همان لهن همیشه طنزآمیز امٌا دوستانه اش بمن گفت«بچء (بچٌه را بلوجی می گفت)، اگر توانستی این جملات را مرتٌب کنی جایزه می گیری». من هم که جملات را مرتٌب کردم خواستار جایزه شدم که او هم به قول خود وفا کرد. بعد از پایان دبیرستان من برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتم و از قضا احتیاج به کمک استاد در رابطه با یک گواهی به زبان انگلیسی پیدا کردم. استاد از اینکه مرا در حال ادامه تحصیل دید بسیار وجد زده شد و با همکاری رئیس دبیرستان وقت مرحوم عزیزالله درسته گواهی مورد لزوم من را فراهم نمودند. او از من قول گرفت تا بالاترین مدارج تحصیلی را حاصل ننموده ام دست از تحصیل بر ندارم.
سوٌمین تماس من با استاد زمانی صورت گرفت که استاد سخت مشغول فعٌالیتهای ادبی در زمینه رشد و معرفی زبان بلوچی به جوامع اروپایی بود. سال 2000 میلادی بود و من که در این زمان در مرکز بین المللی تحقیقات سرطان در فرانسه مشغول گزراندن دورۀ فوق دکترا بودم خبر شدم که استاد به سوئد تشریف آورده اند. بلافاصله تلفنی با ایشان تماس گرفتم. با وجود اینکه چندین سال از آخرین ملاقاتمان گذشته بود فورأ صدایم را شناخت و گویا منتظر تلفن من بود. بدون مقٌدمه از من پرسید که آیا درست است که می گویند تو دکترای ات را گرفته ای و در سازمان بهداشت جهانی کار می کنی؟ گفتم که من مدیون زحمات شما هستم و بلی اکنون مشغول دورۀ فوق دکترا هستم. استاد گفت که شما به ملٌت بلوچ مدیون هستید نه به من، من فقط وظیفه ملٌی و اخلاقی خود را انجام داده ام. او به دعوت پروفسور کارینا جهانی و دانشگاه اوپسالا برای ایراد سخنرانی به استکهلم در سوئد آمده بود. به من گفت که قصد دارد بقیه عمرش را صرف شناخت، تحقیق و شناسایی زبان مادری اش یعنی بلوچی نماید و در این راه شناختش از زبان انگلیسی به او کمک فراوانی خواهد نمود.
آخرین ملاقاتمان در منزل من در اسلو (نروژ) انجام گرفت. این شب یکی از پربارترین و ارزشمندترین شبهای زندگی من بود که خاطراتی نادر با حضور اساتیدی بزرگ همچون استاد یادگاری و استاد عباس پروین و موسییقی دلنشین هنرمند بزرگ عبدالرحمان سوریزهی و شرکت دوستان گرامی دیگر بر جای گذاشته است. استاد یادگاری به همراه مرحوم استاد پروین و چندین تن از نخبگان و اساتید برای ایراد سخنرانی به استکهلم (سوئد) تشریف آورده بودند. سخنرانی استاد یادگاری در این کنفرانس و کنفرانس قبلی تاثیرات مثبت زیادی در شرکت کنندگان و خوانندگان موضوعات کنفرانس گذاشته بود. شرکت فعٌال استاد در شناخت، شناسایی، تحقیق و بحثهای زبان و فرهنگ ملٌت بلوچ باعث دلگرمی و تشویق و اعتماد به نفس بلوچهای مقیم خارج از کشور بود.
استاد پروین هم اندکی کوتاه پس از بازگشت از این سفر بعلت بیماری سرطان درگذشت. درگذشت این دو استاد خلأ پر نشدنی در فضای ادبی ایران و بخصوص ادبیات بلوچ بر جا گذاشته است که امیدواریم نسل کنونی و آینده جوانان بلوچ به آرمانهای این دو انسان دلسوز و با دانش که چیزی بجز اندیشه و کسب علم و آگاهی نبود وفادار مانده و راه نا تمام ایشان را ادامه دهند.