Thursday, June 29, 2006

باز هم سخنی با هموطنان بنی صدری


هایدلبرگ، آلمان فدرال 24 ژوئن 2006
دکتر گلمراد مرادی
پاسخ هموطن گرامی آقای پاکنژاد را در رابطه با مقاله چندی پیشم، در سایت "پیک ایران" که حتا مقاله بنده را هم چاپ نفرموده بودند، خواندم. معمولا عرف بر این است که سردبیران محترم هر سایتی، ازجمله سایت وزین عصرنو که نوشته بنده را درج فرموده اند و بطور معلوم آقای پاکنژاد مقاله را درآنجا مطالعه کرده اند، محق هستند و گویا هم وظیفه خود می دانندکه پاسخهای به آن نوشته را درج نمایند. خوب این عزیزان وظایف روزنامه نگاری خودرا بطور احسن انجام داده اند و شایسته سپاس است. اما بنده درتعجبم که چرا سردبیر محترم سایت پیک ایران این مطلب مرا چاپ نکرده بودند و مقاله دیگری در چنین زمینه ای هم دو بار برای ایشان ارسال نموده ام، به آن توجه نشده است، اما درعوض جوابیه آقای پاکنژاد را نخست در آن سایت دیدم. قابل ذکر است که دوستان عزیز پیک ایران، بعضی از مطالب بنده را که شاید مورد پسندشان هست خیلی زود چاپ می فرمایند، اما گویا ازاین دو مقاله بنده زیاد خوششان نیامده! چرا؟ واقعا نمی دانم. شاید به دلیل سلیقه انسانها است که با هم تفاوت دارند و هیچ کارش را هم نمی توان کرد. بهر حال اشکالی هم ندارد، اماخوشحال می شدم دلیل را در چند سطر به بنده می گفتند که حد اقل، اگر نقصی در کارم بود، در آینده خودم را تصحیح کنم.

از همه اینها که بگذریم، می خواهم به شما آقای پاکنژاد بزرگوار بگویم، بنا به فرموده خودتان، اگر آنچه بنده نوشته ام و شما قبول دارید و می فرمائید: "در برنامه و مرام نامه ما با شفافیت کامل آمده است". پس من و مجددا تکرار می کنم، میلیونها ازمردم کرد و حتا رهبران احزاب کردی، خوشحال خواهیم شد، زیرا ما بغیر ازآنکه نوشته ام، چیز دیگری از هموطنان خلق حاکم و اپوزیسیون دمکرات نخواسته ایم. بعلاوه بنده وقتی عرض می کنم "ما"، به این دلیل نیست که ملت کرد یا رهبران احزاب کردی بمن وکالت داده اند، بلکه خواست همه ما مانند روز روشن یکی است یعنی همان حقوق مساوی با دیگرملیتهای ساکن وطنمان، نه بیش و نه کم و برای درخواست این حق هیچ نیازی به وکالت دادن به هیچکدام از ما نیست. هر کردی از طرف بنده وکالت مطلق دارد این خواستهای مشخص ملتمان را مطرح نماید و از حکومتهای مرکزی آن هارا بخواهد. پس این مسئله باید برای شمای بزرگوار حل شده باشد. اگر بفرض بنده بگویم: من یک کردستان مستقل می خواهم و خودم را نیز رئیس کل بدانم، بدون شک میلیونها کرد با من موافق نخواهند بود، بنا بر این هیچ حقی هم ندارم بدون در دست داشتن وکالت از طرف قاطعیت مردم، چنین ادعائی بکنم. اما بنده آن چیزی را مطرح می کنم که خواست همه مردم کرد با استثناهائی است. لذا نیازی به داشتن وکالت نیست.

با نگاهی به نوشته تان، متأسفانه شما حتا ابتدائی ترین حق را به ما کردها و دیگر ملیتهای غیر حاکم در ایران روا نمی دارید. یعنی از بکار گیری واژه ملیتها دوری می جوئید و روی واژه "ملت ایران" تأکید می کنید. در حالی که خودتان احتمالا بخوبی می دانید، که ایران یک کشور چند ملیتی است، اما آن را انکار می کنید. پس چگونه افکار بنی صدری از من کرد، انتظار دارد که به دیگر حرفها و نوشته هایش حتا آن اسناد که پایش را امضاء نموده است، باور کنم؟ البته شما آقای پاکنژاد عزیز، خودتان را همزبان من می دانید و می فرمائید: "هموطن و هم زبان گرامی (من هم ولایتی شما هستم)"، خوب این باعث افتخار من است. اما در اینجا با اجازه، من چند پرسش از شما دارم. آیا شما یک بار از آقای دکتر بنی صدر محترم پرسیده اید که ایشان بعنوان همدانی (همدان یا هگمتانه، یک روزی مرکز امپراتوری پیشینیان کرد و آذری بود) هیچ علاقه ای نشان داده اند که زبان کردی (یعنی زبان مادری شمارا) یاد بگیرند؟ و آیا خود شما به این موضوع هیچ فکر کرده اید که چرا خودتان مانند افراد دیگر ملیتهای متمدن دنیا، قادر نبوده اید به زبان مادری خود که کردی است تحصیل کنید؟! بنده نمی دانم افکار لیبرالی و اسلامی بنی صدری چه تعهداتی و چه قولی به شما داده که از آن حمایت می فرمائید، اما با این برنامه و این شیوه رفتار که بنده می بینم، یعنی تا زمانی که این افکار حاضر نباشد؛ حد اقل "ملت ایران" را به ملیتهای ایران که واقعیت عینی است، در محاوره و مکاتبات و نوشته ها تبدیل کند، نمی توان انتظار داشت آنها گلی به سر ملت کرد و دیگر ملیتهای ایران بزنند و هیچ هم نباید با آنها به بحث نشست، زیرا آب در هاونگ کوبیدن است. شما بهمین جمله خودتان در باره گفته آقای بنی صدر که از روزنامه انقلاب اسلامی آورده اید، مجددا توجه فرمائید:

"چند ماه قبل از انتخابات، در 31 تير ماه 1358 آقای بنی صدر در روزنامه انقلاب اسلامی مطلبی تحت عنوان "خود مختاری، بهانه توطئه؟! " نگاشت که در آن، بنا بر تجربیات دول فدرال، از جمله چنین نوشت: "اینک ببینیم در کشورهایی که بنا برقانون اساسیشان فدرال هستند چه اموری درقلمرو حکومت مرکزی قرار میکیرد تا معلوم شود بقیه امور کدامهایند و آنها را در قلمرو اداره محلی قرار داد. در قانون های اساسی اطریش ،آلمان وروسیه این امور در قلمرو کار دولت مرکزی قرار می گیرند.
1- حفظ سر حدات کشور و امور دفاع ملی .2- بر قراری سازمان اداری واحد برای مراجع قانونی قدرت.3- قانون گذاری واحد برای همه کشور.4- اجرای سیاست واحد اجتماعی و اقتصادی. پدید آوردن یک مجموعه اقتصاد بصورت اقتصاد ملی پویا و مستقل.5- تنظیم وتصویب بودجه واحد دولت 6- امنیت کشور.7- سیاست خارجی و نمایندگی ملت در روابط بین المللی.8- حل و فصل مسائل دیگری که به تمام نقاط کشور راجع میشوند.9- اجرای قانون اساسی.10- حفظ تمامیت ارضی کشور و استقلال آن."
اولا خود آقای بنی صدر خوب می دانند که کشور اطریش و آلمان و حتا روسیه بعد از شکست کشورهای سوسیالیستی دیگر چند ملیتی نیستند. همانگونه که کشورهای کوچک یوگسلاوی سابق هم تقریبا یک ملیتی شده اند. با تمام این توصیف نکاتی مانند ماده 10 فوق، حد اقل در آلمان معنی ندارد. یعنی اگر ایالت بایرن فردا بخواهد برای نمونه یک حکومت پادشاهی تشکیل دهد و مردم از آن پشتیبانی کنند، هیچ قانونی نمی تواند با زور جلو آن را بگیرد. یعنی حفظ تمامیت ارضی هم بازور نمی شود، بلکه با سیاست درست و رعایت حقوق برابر بین ملیتها. اما در اینجا مسئله دیگری مطرح است. اگر واقعا آقای دکتر بنی صدر به این نکته صداقت نشان میدهند، پس چرا کشورهای فدرال چند ملیتی، مانند کانادا و سویس را مثال نیاورده اند؟ و به قانون اساسی آنها مراجعه نفرموده اند؟ عزیزم اینجا است که بنده و امثال مجبور می شویم از واژه عوامفریبی استفاده کنیم و در گفته های این سیاست مداران بزرگوار شک نمائیم.

متأسفاند من خیلی وقت است، متوجه شده ام که بحث با برخی از عزیزان هم وطن، همانند آن آب در هاونگ کوبیدن است، زیرا مرغ آنان فقط یک پا دارد. یعنی هرچه با منطق برخورد کنید، آنها همان استدلال کهنه صد بار تکراری را، مانند فدرالیسم و ادعای حق تعیین سرنوشت ملتی، یعنی تجزیه طلبی و و!! تحویل تان می دهند،اما بنده به این امید با شما بحث می کنم که ازاین نوع تفکر فاصله بگیرید و به مفهوم واژه ها توجه فرمائید و حتا برای یک بارهم شده منافع خودرا، نمی گویم فدای منافع اجتماعی بفرمائید، بلکه در ردیف دوم قرار دهید و در این باره صادقانه بیاندیشید. بدون شک آنچه بنده موعظه می کنم، نخست خود به آن عمل می نمایم. شما بدرستی درنوشته خود میفرمائیدکه: "خصلت استبداد تمرکز گرائی بوده و هست، چون استبداد با تمرکزقدرت سازگار و قانون قدرت با تقسیم آن نا سازگار است، بدین سبب در ایران، در طی تاریخ طولانی حیات آن، نظامهای استبدادی تمرکز گرا بوده و هستند، خواه قدرت این دولت مرکزی در اختیار فارس زبانان باشد خواه ترک زبانان (آذری") تااینجا کاملا درست است، اما هنگامی که می فرمائید: "مگر صفویه و قاجار از چه طایفه یا «ملیتی» بودند"؟ این لازمه پاسخی در خور است. ببینید عزیزم، وقتی من از عوامفریبی حرف می زنم، منظور همین است. شاید شما هیچ به این نکته مهم توجه نفرموده اید که مثلا مقایسه حکومتهای صفوی و قاجار با حقوق ملیتها، خود یک نوع عوامفریبی است. چرا؟ زیرا شما خودتان خوب می دانید که سران صفوی و قاجار و پهلویها و ملاها فقط به قدرت فکر کرده و میکنند و زبان و فرهنگ و رسم و رسومات و حتا دین برای آنها زیاد هم مهم نبوده و نیست و در واقع آنها هیچگاه نماینده واقعی اکثریت مردم هم نبوده و نیستند. بعلاوه اگر به تاریخ نگاه کنیم، می بینیم که دهها سال زبان درباری و نامه نگاری عثمانیها و حتا خلفا اسلام در بغداد زبان فارسی بوده، اما این بدان معنا نبود و نیست که امروز ترکها وعربها زبان وفرهنگ فارسی را در کشورهای خود رسمی کرده باشند. همان طور که ذکر شد رهبران صفویه و قاجاریه، فقط بفکر حفظ قدرت خود بودند و هرچه اطرافیان و حامیان آنها که اغلب از نوع برمکیان ایران در بغداد بودند، لذا هرچه دیکته می کردند، پذیرفته می شده. چرا دور برویم؟ مگر همین محمد رضاشاه پهلوی، هرچه ملاها وآیات عظام می گفتند نمی کرد؟! مگر به توصیه آمریکا در مساجد را باز نگذاشت و دگر اندیشان کمونیست و سوسیال دمکرات و غیره را یا در دریای نمک علی آباد قم سر به نیست کرد و یا در سیاه چالها نگهداشت؟ او حتا برای ظاهر سازی، حج می رفت و برای نشان دادن دینداریش، امام زمان را درخواب می دید و از این نوع شیره سر مردم مالیدن ها. ولی خودتان خوب می دانید که این "سایه خدا" به هیچی اعتقاد نداشت. او هم مشروب می خورد، هم قمار می کرد و هم عمل نا مشروع انجام می داد!! خوب، ایشان همه آن مراسم و اعمال به ظاهر دینی را، فقط برای حفظ قدرتش، بجا می آورد. بعلاوه مگر نمی بینید که آقای آیت الله سید علی خامنه ای از خواهر زاده های شیخ محمد خیابانی زنده یاد است و آذربایجانی الاصل؟! برای آیت الله خامنه ای امام و ولایت فقیه بودن، مهم تر از زبان و فرهنگ سر زمینش و حتا دینش است، زیرا دست اورا ماچ می کنند، اورا نماینده خدا بر روی زمین می دانند و و، پس ملیت بی ملیت و دین بی دین.

شما در جای دیگر می فرمائید: "البته نباید فراموش کرد که در ایران، بخصوص، بعضی از مناطق و استانها از جمله کردستان و سیستان و بلوچستان مورد بی مهری بیشتری «ستم مضاعف» قرارگرفته و میگیرند". تا اینجا کاملا درست. ولی در ادامه می گوئید: "اما آیا مردم بم از مهرورزی اضافی برخوردارند؟ خرمشهر و اهواز چطور؟" اینهم از آن حرفها است. بنده هم بارها گفته و اکنون نیز می گویم، که نه فقط مردم بم، بلکه هشتاد درصدر خلق فارس نیز زیر ستم قرار دارند. آنها نیز از نظر اقتصادی همانند بقیه ملیتهای ایران تحت فشار بوده و هستند، اما یک فرق وجود دارد، اگر بچه آن "بمی"، به مدرسه برود حداقل به زبان مادری خودش به تحصیل ادامه می دهد و فرهنگ و رسم و رسومات خودرا می تواند حفظ کند. این محسنات ساده برای دیگر ملیتهای ایران نبوده و نیست، عزیزم. انکار این مسئله به غیر از عوام فریبی چه چیزی را میتوان نام نهاد؟! در جای دیگر می فرمائید: "با کمال تاسف، آنان که به آزادی و حقوق ملی باور داشتند اقلیتی بیش نبودند. در گوشه و کنار کشور اسلحه و زور حاکم بود و هرکس خودرا قیم مردم میخواند. حتی عده ای توسل به بیگانگان را راه کسب قدرت یافتند و درتدارک تجاوز وجنگ عراق با ایران، دشمن را همراهی کردند". شما دوباره یک کلی گوئی فرموده و مشخص نکرده اید اینان کیا بودند که در گوشه و کنار کشور اسلحه و زور را حاکم کرده و دشمن را همراهی می کردند؟
عزیزم مگر نه هم رزمان شما آقایان بنی صدر و قطب زاده و یزدی و سروش وو در به قدرت رساندن این باصطلاح مسلمانان به رهبری آیت الله خمینی و یا بقول آقای دکتر بنی صدر امام خمینی، بزرگترین کمک را کردند و نیروهای راستین و انقلابی را سرکوب نمودند؟ و این مردمی که انقلاب کرده بودند و می دیدند بجای سهیم شدن در اداره امور خود، بد تر از گذشته حقشان را خوردند و مجبور شان کردند که اسلحه به دست گیرند. پس تهمت "توسل به بیگانگان و حمایت از دشمن" یک نوع بی انصافی است. حتا اگر برخی از نیروهای اپوزیسیون به دلیل اقامت اجباری در آن کشور متخاصم، برای نمونه در برابر جنایات صدام حسین سکوت می کردند، این را نمی توان همراهی با دشمن نامید. عزیز من، شما چگونه انتظار دارید، رژیمی که مرا سرکوب می کند و از خاکم مرا فراری میدهد و دشمن را تحریک به حمله به سرزمینم می نماید و جنگ ناخواسته ای را برای بکرسی نشاندن اسلامش به من نوعی تحمیل کرده و به آن ادامه میدهد، از ما هم خواسته شود که طرف اورا بگیریم! این دیگر واقعا غیر منطقی است. شما درجای دیگر می فرمائید که:
"آقای بنی صدر برنامه خود را بر محور استقلال و آزادی و رشد ارائه داد و با اقبال مردم رو برو شد، و اما شما به عنوان یک کرد ایرانی منصف، نمی دانید که او منتخب ملت ایران است نه یک« قوم خاص». آیا شما بهنگام انتخابات در ایران بودید؟ این انتخابات از جنس انتخابات در رژیم « شاهنشاهی» و یا در «جمهوری اسلامی» بود"؟ شما دراینجا دوباره بی انصافی می کنید. واقعا مجبور می شوم این بیانات را مجددا عوامفریبی بنامم. چون شما بهتر از بنده می دانید که آقای دکتر بنی صدر، درست شب قبل ازانتخابات، فقط با یک حرف آیت الله خمینی که در آن زمان محبوبیت عجیبی بخاطر راندن شاه از ایران، در میان مردم حتا در میان نیروهای چپ وانقلابی کسب کرده بود، مبنی بر اینکه "بنی صدر مانند فرزند من است"(نقل به معنی)، توانست حدود سیزده میلیون رأی بیاورد. اگر امروز ایشان دریک انتخابات آزاد هم شرکت کنند، مطمئن باشید به اندازه نیمی ازرأی آن زمان مثلا رهبر مجاهدین و یا رهبر چریکهای فدائی و یا فیلسوف خوار شده و تحقیر شده ایران، احسان طبری توده ای، به دست نمی آورد. این را خود شما و آقای دکتر بنی صدر هم خوب می دانید و اگر امروز طور دیگری بیان کنید، فقط می شود نام آن را عوامفریبی نهاد نه چیز دیگر. شما می فرمائید: "او با مردم عهد کرد تا از آزادیهای آنها و استقلال وطن دفاع کند و کرد. بمدت 9 ماه به هنگام تجاوز عراق که با تشویق آمریکا و اسرائیل و غرب و همدستی بیگانه پرستان داخلی انجام گرفت". ولی نام نمی آورید که این بیگانه پرستان داخلی کیا و چه کسانی بودند؟ چرا کلی گوئی میفرمائید؟ چرا کسانی را که فقط از حق مسلم خود دفاع می کردند، مانند مجاهدین، چریکهای فدائی، کمونیستها از توده ای و توفانی و راه کارگری و رنجبری گرفته تا احزاب کردی و آذری و بلوچی و ترکمنی و غیره، زیر نام بیگانه پرستان داخلی، بدنام می کنید؟! آرزومندم منظور شما اینها نبوده باشد. شما می فرمائید: "و..... هم او بود که در اوج در گیری، وقتی نمایندگان احزاب کرد (کومله و حزب دموکرات کردستان ایران) اعلام آمادگی کردند که در صورت تامین، اسلحه خود را تحویل می دهند، چون چنین تامینی را ازخمینی نتوانست بگیرد، به آنها پیغام داد که اسلحه های خودرا تحویل ندهید". عزیزم، متأسفانه بنده که می توان گفت تا اندازه ای مطلع بودم این پیام آقای دکتر بنی صدر را نشنیدم و به گوشم نرسیده است. اگر چنین پیامی داده بوده، واقعا جای تحسین است، اما از ایشان شنیده شد و در روزنامه ها نیز آمده بود که به سربازان دستور داده بودند تا کردستان را تسخیر نکنند چکمه ها را از پای در نیاورند. (نقل به معنی) در جای دیگر می فرمائید:"لحظه ای با خود بیندشید و کینه و بغض را بکناری بگذارید و قضاوت کنید، نتیجه راهم برای خویش نگهدارید". ببین هموطن عزیزم، بنده اولا هیچ بغض و کینه ای نسبت به هیچ کسی در دل ندارم، زیرا نه مسلمانم و نه یهودی، چون انتقام جوئی و کینه و نفرت داشتن، تا آنجا که من در کتب به اصطلاح آسمانی خوانده ام، متأسفانه در آئین مسلمانها و یهودیهای افراطی است. بعلاوه اگر آقای دکتر بنی صدر ابتدائی ترین حق ما ملیتها را به رسمیت بشناسد، بنده اولین کسی خواهم بود که به ایشان رأی بدهم. اما شما خودتان خوب می دانید، افکاری که حتا از بکارگیری واژه ملیتهای ایران بجای "ملت ایران" وحشت دارد، نمی تواند حقوق دیگران را برسمیت بشناسد، این مشکل ما با شما عزیزان است.
این دیگر مسئله دشمنی و غرض ورزی شخصی نیست که به کینه و بغض و نفرت داشتن تبدیل شود. متمنی است بهمین جمله زیرین از خودتان نیز توجه فرمائید: "با خروج آقای بنی صدر از ایران و تشکیل شورای ملی مقاومت، مجددا مسئله به قول شما «کثیر المله» بودن ایران مطرح شد. من ایران را دارای یک ملت با یک فرهنگ ولی با زبان ها ی مختلف و آداب و رسوم محلی خاص خویش میدانم و کرد و فارس و بلوچ و ترکمن و آذری و... را جدا از ملت ایران و فرهنگ آن نمیشناسم و هنوز نمی دانم تعریف روشن شما از «مله» چیست؟ وحق تعیین سرنوشت را چه میدانید؟آیا جدایی و تجزیه مورد نظر جناب عالی است"؟ این است آن مشکلاتی که ما با افکار نظیر آقای دکتر بنی صدر داریم که جوان کردی مانند شما را نیز مسموم نموده و بدون توجه نمی خواهید روی مفهوم و تعریف واژه ملت کمی عمیق تر فکر کنید و آن را بهتر بفهمید. عزیزم متمنی است، نه بمنبع دیگری مانند نوشته های بنده، بلکه به فرهنگ دهخدای خودتان رجوع کنید و یا به فرهنگهای خارجی که مفهوم و تعریف واژه ملت و ملیت برایتان روشن شود. این تقصیر شما نیست، اگر تعریف درست این واژه ها را ندانید، بلکه تقصیر آن افکار هژمونی طلبی است که مغز جوانان ما را شستشو داده و با یک مشت کلی گوئی و جدار نفوذ ناپذیری احاطه نموده است. سر کردگان این افکار با حقوق برابر ملیتها و حتا شناسائی آنان به عنوان ملیتهای ایران ناسازگارند، زیرا شناسائی این نکات مهم قدرت آنان را محدود می کند. آقای داریوش همایون راست محافظه کار، همین حرف آقای بنی صدر را که در شما تامغز استخوان تأثیر گذاشته با صراحت بیشتری می گوید. با بیان این جملات پرسشی، متأسفانه باید بگویم که شما احتمالا متوجه اصل قضیه نیستید، اما شک دارم که آقای بنی صدر ندانند! بله ایشان خوب می دانند که حق تعیین سر نوشت بمعنای تجزیه طلبی نیست و آن طرف حق پایمال شده هم منظورش هیچ تجزیه ایران نبوده و نیست، بلکه رعایت اصول دمکراتیک در یک سرزمین کثیرالملله بوده و می باشد. اگر ملیتهای ایران مانند چهار ملت کشور سویس دارای حقوق برابر باشند، شما نمی توانید آنها را با سرنیزه هم از ایران جدا کنید. عزیزم پس بهتر است دست از این کلی گوئی و عوامفریبی بر داریم. امیدوارم آقای دکتر بنی صدر با داریوش هماون و امثال فرق داشته باشند و بر مبنای همان قرار دادی که با زنده یاد، دکتر قاسملو امضاء کرده بودند، پای بند بمانند، یعنی."طرح خودمختاری که مبنا برهمان طرح تهیه شده در ایران، با کمی اختلاف داشت به تصویب و امضای اعضاء از جمله شهید قاسملو و ریاست شورا یعنی آقای بنی صدر رسید. در این طرح آمده است: «نظر به اینکه دخالت و مشارکت مردم در اخذ واجرای تصمیمات سیاسی،اقتصادی،فرهنگی و اجتماعی شرط لازم تحقق دمکراسی در یک کشور است، شورای ملی مقاومت به منظور تامین وتقویت هرچه بیشتر حاکمیت مردمی وتمامیت ارضی ویکپارچگی و وحدت ملی کشور و نظر به مبارزات عادلانه مردم کردستان برای تامین دمکراسی در ایران و خود مختاری در کردستان وبه منظور رفع ستم مضاعف از ملیت ستم زده کرد، طرح حاضررا برای تامین خود مختاری کردستان ایران اعلام میدارد".

ماکردها به امضاء هر قراردادی پای بند می مانیم اگر با آن بتوافق رسیده باشیم. اما متأسفانه بسیاری تا زمانی پای بند می مانند که قدرت را در دست ندارند. به محض حاکمیت وتثبیت قدرت، پشت پا به همه امضاء ها می زنند. پیروان زنده یاد دکتر قاسملو به آن عهد و پیمان پای بندند و برخی از آنان با خون خود بر آن تأیید گذاشتند، که امروز درمیان ما نیستند، ولی راه آنان ادامه خواهد داشت. برتری طلبان همیشه کوشیده اند سران صلح دوست ما را مانند قاضی محمد، قاسملو شرفکندی و نظیر آنان را از میان بر دارند و به ما ضربه بزنند که گاهی ضربه کاری هم هست. بدون اغراق، شاید تاسی سال دیگر طول بکشد، نه فقط جامعه کرد بلکه کل جامعه ایران برای نمونه یک سیاستمدار مدبر و انعطاف پذیر و صلح جو، مانند زنده یاد دکتر قاسملو را بچشم خود ببیند که برای رسیدن به صلح ما بین ملیتها، آن اندازه از حق ملت خویش چشم پوشی نماید. این تعارف نیست بلکه بیشتر سیاست مردان سرشناس ایران، امروز در اپوزیسیون که دکتر قاسملو را از نزدیک می شناختند، بر این گفته تأیید می گذارند.
در پایان آرزومندم در سیاستتان نسبت به ملیتهای غیر حاکم در ایران تجدید نظر جدی بفرمائید و بدانید که بنده حداقل می توانم از طرف کردها عرض کنم، ما نه بغض توی دل داریم و نه غرض ورزیم و نه دشمنی بادیگران، بلکه می خواهیم در ایرانی آزاد و دمکراتیک زندگی کنیم و دارای حقوق برابر با دیگر ملیتها باشیم.

هایدلبرگ، آلمان فدرال 24 ژوئن 2006 دکتر گلمراد مرادی
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
http://web.peykeiran.com

سیمینار بلوچستان در پارلمان بریتانیا

سیمینار بلوچستان در پارلمان بریتانیاروز سه شنبه برابر با ۲۷ ماه ۲۰۰۶ سیمیناری تحت عنوان "بلوچستان در گذرکاه" در پارلمان بریتلنیا در لندن برگذار شد. در این سمسنار بیش از صد نفر شرکت داشتند. ار آنجا که حضور در سمینار منوط بر دعوت نامه بود بیش از صد نفر از فعالین بلوچ بعلت محدویت و قلت جا در انتضار ماندند و امکان شرکت در این سمینار را نیافتند..این کنفرانس ازبین نظر حائز اهمیت است که از سوی مرکز سیاستگذاری خارجی در بریتانیا ترتیب یافته است. بلوچ هیومن رایتس نیز از برگزارگنندگان این سیمینار بود که آقای مهران بلوچ آن را نمایندگی میکرد. این سیمینار با سخنان آقای هیو بارنس که ریاست سمینار را بعهده داشت افتتاح شد. سپس آقای مهران بلوج از وضعیت اسفبار در بلوچستان و ظلم و ستمهای ارتش متجاوز پاکستان به تفصیل سخن راند. سناتور ثناالـله بلوچ متعاقباً از مسایل و مطالبات ملت بلوچ و حقانیت مبارزه ملی در بلوچستان در سمینار سخن گفت و با ارایه آمار و ارقام مستند مشخص توضیح داد که چگونه بر ملت بلوچ ظلم میشود. او پیرامون مسایل بین المللی و از نقش چین در منطقه نکات قابل تاملی را در سمینار ابراز داشت. وی حضور وسیع پرسنل چینی­ها را در بلوچستان مورد سوال قرار داد و نقش آنها را مشکوک و غیرضروری دانست. سناتور ثنا بلوچ نیز گفت که پاکستان تنها کشوری است که بیش از دو میلیون مسلمان هموطن بنگلادیشی که شهروندان پاکستان بودند بقتل رسانید و به صدها هزار زن معصوم در منطقه بنگلادیش که بخش شرقی پاکستان بود توسط ارتش باصطلاح اسلامی پاکستان مورد تجاوز قرار گرفتند.سخنران بعدی آقای فریدریک کرهر ار "کارنیگه اینووهمنت فور پیس- امریکا" که نظرات مستقلی دارد بود. وی یکی از صاحب نظران سیاسی در امور آسیای شدقی و بلوچستان در عرصه بین المللی است. او از حکمرانی نظامیان در پاکستان در بوجود آمدن مشکلات سیاسی و دلیل برعملیات نظامی یاد کرد. آقای کرهر گفت پاکستان باید قبول کند که مسئله­ای بنام بلوچستان موجود است و راه حل سیاسی همراه با پذیرش مطالبات ملت بلوچ و دخیل دادن آنها بعنوان شهروندان برابر با دیگر جمعیتها در پاکستان در امور قانون گذاری و اداره کلی پاکستان و بلوچستان است.آقای برازیکی نماینده محترم در پارلمان اروپا که عضو بخش حقوق انستی اروپا است، آخرین سخنران بود که با صراحت کامال از مبازات جاری ملت بلوچ دفاع نمود. وی وضعییت فعلی بلوچستان را با مسایل بالکان و یوگسلاوی سابق مشابه دانست.در بخش دوم سمینار که پرسش و پاسخ بود به بسیاری از مبارزات در بلوچستان پرداخت. در این بخش خبرنگاران پاکستانی و بین المللی حضور داشتند که سمینار را زنده و پرهیجان نمود. در این بخش بسیاری از مخبران دولت پاکستان حضور داشتند که با پرسشهای بی ربط و شاید در بعضی مواقع عاطفی قصد تشویش و ترسیم سیمایی چون ژنرال مشرف از بلوچستان و مبارزه ملی داشتنند. در این بخش آقای کرهر و دیگر سخنرانان بلوچ با سردی و متانت به پاسخگوئی پرداختند. آفای کرهر در جواب سوال یکی از خبرنگاران گفت که ما باید بپذیریم که مسئله بنام بلوچستان عینیت دارد. سپس باید راه حلی را یافت که هم مورد پذیرش بلوچها و هم پاکستانیها باشد. او خواهان توقف سریع عملیات نظامی و خروج شان در اسرع وقت را الزامی دانست.این سیمینار شاید یکی از موفقیت آمیز ترین کنفرانسهای بین المللی در باره بلوچستان در دور جدید از مبارزات ملی بلوچستان است. در این اثنا فعالین و اعضای جنبش ملی بلوچستان با برگزار کنندگان سیمینار ارتباط برقرار کردند و موفق شدند تا آنها را متقاعد به یا مایل به برگزاری سمیناری مشابه برای بلوچستان ایران در آینده­ای نزدیک بنمایند. در این سیمنار قرار بر این بود تا دوستان" زرمبش" مطلبی را نیز بخوانند. زرمبش تصمیم بر این گرفت تا از فرصت پیش آمده موضوع بلوچستان در ایران و مسئله ملی را طرح نماید و از بهره­برداری گروهی پرهیز نموده و از ذکر نام سازمان خوداری نماید. در دقایق آخر، بعلت ارجعیت موضوع بلوچستان در پاکستان تصمیم بر این شد تا از خواندن این مطلب صرفنظر شود. از این رو این خواندن مطلب در آنجا ممکن نشد و فقط چند کپی در اختیار مرکز سیاستگذاری خارجی، آقای فریدریک کرهر و آقای بریزکی نماینده انحادیه اروپا در کمیته حقوق بشر قرار گرفتند. آقای بریزکی نیز اظهار علاقه در مورد بلوچستان در ایران نمودند که اعصای زرمبش تقبل نشان دادند تا در این زمینه نماینده اروپا را مطلع و در جریان امور بلوچستان و خقوق بشر در آنجا بنمایند.
http://www.zrombesh.org

تابلو و علايم جديد رانندگی در جاده های

Monday, June 19, 2006

خطاب به روحانيت بلوچ!

خطاب به روحانيت بلوچ!
خبر دستگيری مولوی عبدالمجيد مرادزهی يکی از مدرسين حوزه علميه دارالعلوم زاهدان، که چند روز پيش توسط اطلاعات تايباد استان خراسان صورت گرفت، با سرعتی برق آسا درسطح بلوچستان پخش شد. اين عمل مزدوران عوامفريب رژيم که بظاهر دم از برابری شيعه و سنی ميزنند و هفته وحدت ترتيب ميدهند، بيش از پيش انزجار ملت بلوچ رابرانگيخت.
سايت"سنی آنلائن" وابسته به روحانيت اهل تسنن ايران، در نامه ای که به احمدی نژاد رئيس جمهور ايران نوشته است، آورده:
"هیأتی از علمای استان سیستان و بلوچستان به سرپرستی مولوی عبدالمجید مرادزهی استاد حوزه علمیه دار العلوم زاهدان، نویسنده و فعال سیاسی روز چهارشنبه هفته گذشته عازم شدند تا در جلسه ای که به مناسبت فارغ التحصیل شدن تعدادی از طلاب در مسجد جامع تایباد برگزار شد، شرکت کنند در این جلسه جناب مولانا سمیع الحق نماینده مجلس سنای پاکستان و مدیر بزرگترین حوزه علمیه در پیشاور با چند تن دیگر از علمای برجسته نیز دعوت شده و حضور پیدا کرده بودند. مولوی عبد المجید مرادزهی که برای شرکت در آن جلسه و نیز آوردن میهمانان به زاهدان که از قبل دعوت شده بودند به تایباد سفر کرده بودند هنگامی که نزدیک به محل برگزاری جلسه می رسند از سوی ماموران اداره اطلاعات تایباد به اداره اطلاعات برده می شوند و از شرکت آنان به جلسه و ملاقات با میهمانان دعوت شده به زاهدان جلوگیری به عمل می آید و از سوی اداره اطلاعات به آنان اعلام می شود که شورای تامین استان و شورای تامین شهرستان تایباد مصوبه ای را به تصویب رسانده اند که میهمانان خارج از استان نمی توانند به این مراسم شرکت کنند و پس از چند ساعت بازداشت از تایباد اخراج می شوند. "
مولوی عبدالحميد اسماعيل زهی امام جمعه اهل سنت زاهدان نيزدرخطبه های نمازجمعه ديروزضمن انتقاد شديد نسبت به بازداشت هيأت نامبرده گفت:
" اگر جامعه اهل سنت بر خلاف مسیر وحدت حرکت می کرد هرگز به وحدت نمی رسیدیم. ما خواهان وحدت هستیم و آن را بر نفع اسلام و ایران می دانیم. همانگونه که علمای شیعه سایر استانها به راحتی و آزادانه به استان ما سفر می کنند ما نیز باید همین حق را داشته باشیم زیرا در یک کشور زندگی می کنیم و نیازی به صدور گذرنامه برای سفر به استانی دیگر را نمی بینم. مولانا عبد الحمید تصریح کردند: اهل سنت در جمهوری اسلامی باید آزادی داشته باشند.... "
آيا براستی مولوی عبدالحميد با گذشت بيش از۲۷سال ازحيات ظلم و استبداد رژيم جمهوری اسلامی ايران، هنوز هم به آن توهم دارد و به تهی بودن شعارهفته وحدت شيعه و سنی پی نبرده است؟ برابری شيعه و سنی درچه سطوحی ازدولت به اصطلاح اسلامی عملی گشته و کدامين پستهای رياست و وزارت، چه درسطح سراسری و چه درابعادی پائين ترو محلی به مليتهای غيرشيعه تعلق گرفته اند؟ مگرمولوی عبدالحميد به همين زودی ازياد بردند که چرا مولانا عبدالعزيزرهبراهل تسنن بلوچستان، اولين مجلس خبرگان خمينی راترک و به زاهدان بازگشت و درهمين راستا بلوچها يکپارچه به خيابان ريختند و نارضايتی خويش را نسبت به قانون اساسی مالامال از تبعيض آخوندها فرياد زدند؟
انتظارمردم بلوچ ازرهبران مذهبی شان اين بوده وهست که راستگو و درستکارباشند. عدل و انصاف درجامعه را فدای منافع شخصی خود نکنند و لحظه ای نسبت به افشای ظلم و بيعدالتی تأمل به خرج ندهند و.... و به عبارتی ديگررفتار پيامبراسلام را سرمشق خويش قراردهند. اما مولوی عبدالحمید در ادامه سخنان خود چنین میگوید:
" سعی جامعه اهل سنت بر آن بوده است که چنانچه مشکلات و کمبودهایی داشته است که فراوان داشته ایم اگر نارسایی بوده که به وفور بوده است آن مشکلات را به خارج از کشور منتقل ننماییم و هیچ گونه شکایتی از مسئولین نظام به جایی نکنیم زیرا غیرت ایرانی بودن ما چنین اجازه ای به ما نداده است و چنین اندیشیده ایم که همه در این کشور با هم برابر هستند، مشکلات خود را بر مسئولین کشور منتقل می کنیم اما سایر کشورها از آنها مطلع نشوند. "
توصيه نگارنده اين سطوربه خوانندگان محترم اينست که تمامی سخنان مولوی عبدالحميد اسماعيل زهی راکه در سايت " سنی آنلائن" و "مرزپرگهر" درج شده اند را از نظربگذرانند و دريابند که روحانيت ما چقدربربيعدالتيهای روا رفته بر ملت بلوچ، آگاهانه مهرسکوت برلب زده وهرگزدررابطه با خاتمه جنايات رژيم در بلوچستان به اقدامی متوسل نشده است وحال که کارد به استخوان خودش رسيده، ازنابرابريها و بيعدالتيها پرده برميدارد.
چند ماهی ازعمررژيم اسلامی ايران نگذشته بود که نيات شومشان برعليه مليتهای تحت ستم ايران آشکار شد. بلوچهای روشنفکرو تحصيلکرده را وحشيانه سرکوب و کشتارکردند. کارمندان ساده بلوچ راازادارات دولتی پاکسازی نمودند، تا بجايشان زابلی و فارس بکار گماشته شود و..... روحانيت بلوچ دراين دوره سخت از تاريخ ميهنمان، همگام با حاکميت جهل واستبدادی تهران، برعليه اهداف و منافع ملی ملت بلوچ حرکت ميکرد.
پس ازآنکه آخوندهای شيعه به استحکام پايه های حکومتی خويش مطمئن شدند، نوک تيزحمله را متوجه مولويهای معترض سنی ساختند وطی مدتی کوتاه شمارقابل توجهی ازآنان را درايران و کشورهای همسايه ترور کردند. بازهم روحانيت بلوچ اعتراض را مصلحت ندانست و بدينترتيب جنايتکاران جمهوری اسلامی بيش از پيش دربلوچستان يکه تازشدند.
بلوچها را ازتحصيل بازميدارند، در اداره جات دولتی استخدام نميشوند، بدلايل واهی مورد باج خواهی قرارميگيرند،.... و هم اينک به جرم اشراربودن و دست داشتن درواقعه " تاسوکی" و " دارزين" ، بدون هيچ مدرک و دليلی بازداشت، شکنجه و اعدام ميشوند. روحانيت ما بازهم به مصلحت مملکت نميداند و سکوت ميکند.
علمای گرامی! اين رژيمی نيست که برايش در خطبه های نماز جمعه دعا کرد. ايران با سيستمی که دارد، کشوری نيست که برای مسلح شدنش به سلاح مرگباراتمی دلخوش بود. خمينی رهبری برای ملل ستمديده ايران و سنی ها نبود که وی را فرشته نجات نامید، شخص که خود پایه تبعيض بين شيعه و سنی را در"ماده ۱۳ " قانون اساسی ايران گذاشت.
روحانيت ارجمند! زمان آن رسيده است تا دست دردست ساير بلوچهای مبارزدربلوچستان، جهت احقاق حقوق ملی ـ مذهبی پايمال شده مردم بلوچ، مبارزه کنيد. درايران کنونی، برابری مذاهب امکان پذيرنيست. ۲۷ سال عوامفريبی کافی است. بايد مولوی اسحق مدنی که آگاهانه به ملتهای اسلامی، ازآنچه براهل سنت ايران ميرود دروغ ميگويد، مهارشود تا بيش ازاين عوامفريبی نکند. زمان اتحاد و همبستگی دربلوچستان فرارسيده است. مبارزه ملی دربلوچستان، ازتمامی اقشارجامعه ميطلبد تا درصفی واحد برای کسب حقوق ملی مردم بلوچ گرد هم آيند و تا تحقق حقوق پايمال شده ملی ـ مذهبی ملت بلوچ، لحظه ای درنگ نکنند. مردم بلوچ از شما انتظاردارند تا بیش ازاین نسبت به ستمی که بر آنها، از سوی رژیم فاشیستی ـ شیعی ایران اعمال میشود، سکوت نکنید.
کريم بلوچيکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵

Saturday, June 17, 2006

کست سنگین پروژه آسیمیلاسیون (یکسان سازی زبانی و فرهنگی)

احسان آستارالی
شبه روشنفکران فارس و مرکزنشین هیچ وقت فکر نمی کردند که بافته های صد ساله آنها در عرض چند روز رشته بشود و دولت فارسگرای تهران هم ا نتظار اینچنین اعتراض و موج سهمگینی را از طرف آذربایجان نداشت چرا که هر روزه با رادیو و تلویزیون و مدیا های مخنلف، تورکها را درمقابل هویت خود ایمن می کردند و فکر و ذهن آنها را نسبت به زبان تورکی و هویت تورکی بیگانه می کردند ملت آذربایجان علاوه بر اینکه هر روز چند سریال فارسی از طریق کانالهای سراسری می دیدند از طریق کانال استانی هم برای آنها سریال و فیلم به زیان فراسی پخش می شود تا دولت فارسگرا مطمئن شود که اینها دیگر به هویت خویش برنخواهند گشت و زبان تورکی را از یاد خواهند برد. ولی فعالیت فعالان فرهنگی آذربایجان در عرض 15 سال گذشته پادزهری بوده است که سم و زهری که این فاشیستها بر ذهن و فکر ملت تورکهای آذربایجان تزریق می کردند فعالیتهای فرهنگی سم زدائی کرده است و ملت آذربایجان از این بیماری مهلک فارس پرستی و فارس بازی بدور مانده اند و این بیماری فقط یک مقداری تاثیر سطحی داشته است که با یک موج بیداری همه این تاثیرات و گرد وغبار پان فارسیسم پودر می شوند و به هوا می روند ودود آه و افسوس بانیان فارس پرستی چشمانشان را پر از آب می کند. آنان که آذربایجان را بی صاحب می پنداشتند و به سرزمین سوخته تبدیل کرده بودند هیچ وقت این روزها را پیش بینی نمی کردند چرا که مطمئن از کارهای خود بودند مطمئن از سم و زهری که به ما تزریق کرده بودند با خیال راحت می گفتند ما مساله ملل غیر فارس نداریم! آذربایجان که همه فارسی صحبت می کنند و همه آذری هستند! وبا این حرفها و کارهای خود ، گور خود را می کندند. اعتراضات ضد آپارتاید ملت آذربایجان خواب خوش شبه روشنفکران فارس را پریشان کرد انگار همه از آذربایجان مطمئن بودند که بیدار نخواهد شد از تهران تا لوس آنجلس با آه و زاری حرکتهای ضد آپارتاید ملت آذربایجان را تعقیب می کردند و هرکدام در خلوت خود چیزی می گفتند. عده ای در سایتهای اینترنتی این حرکت را به خارج و عده ای به تجزیه طلبان نسبت می دادند و مسابقه نفرت پراکنی گذاشته بودند ولی در داخل مدعیان دروغین دموکراسی سکوت معناداری را اختیار کرده یودند روزنامه هایشان یا سکوت کرده بود و این حوادث را بایکوت کرده بودند یا در فکر انحراف اعتراضات قانونی و هویت طلبانه ملت آذربایجان بودند.
می گفتند همه این اعتراضات به یک کاریکاتور است مساله را کوچک می کردند در حالی ملت در میان خون و آتش می جنگیدند اینها به فکر کوچک کردن مساله بودند و شعارهای ملت را تحریف و جعل می کردند ما آزادی زبان تورکی را فریاد می زدیم آنها می گفتند ملت آذرابیجان می گوید آذربایجان بیدار و پشنیبان انقلاب است. ما رسمیت یافتن هویت خود را می خواستیم آنها می گفتند آذربایجان جانباز (فلج) از انقلاب جدا نمی شود اینگونه انها به جنگ ملت ما امده بودند شعارها، خواستها و اهداف ما را جعل و تحریف می کردند. علاوه بر روزنامه های فارسگرا رادیو و تلویزیونهای خارجی هم شعارها و خواستهای ما تحریف می کردند از جمله صدای آمریکا و رادیو فردا که با خبرنگارنمایانی همچون "پیمان پاکمهر" مصاحبه می کردند اینها هم خواستهای ما را تحریف می کردند هیچ وقت نگفتند که اینها خواستار رسمی شدن زبان تورکی هستند. اگر چه اعتراضات ملل غیر فارس در سالها گذشته حکومت فارسگرای تهران را ترسانده بود ولی اعتراضات ضد آپارتاید ملت آذربایجان کمر آنها شکست. اعتراضات خونبار را ابتدا اعراب خوزستان در اوایل سال گذشته آغاز کردند و بعد کردستان در تابستان سال گذشته ادامه داد و از اواخر سال گذشته در حالی که بلوچستان بیرق مبارزه را در دست داشت آذربایجان مثل یک آتشفشان منفجر شد و گدازه های آن همه دنیا را درنوردید و فریاد سرکوب شده ملل غیر فارس ایران را به همه دنیا رساند و تازه بعضی ها از خواب خوش خویش بیدار شده و زیر لب زمزمه می کنند آره ما مساله ملل غیر فارس را در ایران جدی نگرفتیم. آذربایجان میخ آخر را بر تابوت پروژه آسیمیلاسیون زد و حالا باید همه ملل غیر فارس در ایران دست به دست هم دهند تا این تابوت متعفن و گندیده را به زباله دان تاریخ بیندازند. تا بوی آن همه جا نگرفته است! احسان آستارالی

Monday, June 12, 2006

چـرا سيستان و بلـوچستان؟

کريم بلوچ۲۰ خرداد ۱۳۸۵ـ ۱۰ ژوئن ۲۰۰۶منطقه ای که هم اکنون بعنوان سيستان و بلوچستان ناميده ميشود، از دو بخش تشکيل گشته يکی سيستان و ديگری بلوچستان. ازترکيب دو کلمه بالا، کسانيکه با اين گوشه از ايران آشنائی نداشته باشند، چنين درمی يابند که سيستان بزرگترين قسمت و بلوچستان ناحيه ای بسيار کوچک است که به سيستان ضمييمه گشته تا در پناه آن به حيات خويش ادامه دهد. اما واقعيت چيست و تاريخ چه ميگويد؟ سيستان در روزگارباستان منطقه وسيع و حاصلخيزی بوده که بقول برخی از مورخان ناسيوناليست، به انبارغله ايران باستان شهرت داشته است. سيستان کهن بتدريج تجزيه شده و فقط يک شهر بنام زابل در ايران باقيمانده که تاکنون همان نام سيستان را با خود يدک ميکشد. عمده ترين قسمت سيستان درافغانستان کنونی واقع شده است.کشوری که هم اينک ايران خوانده ميشود، توسط انگليس طراحی و شکل گرفت . آنها کشورهائی مانند بلوچستان، کردستان، احواز و... را متلاشی کرده و بخشهائی را بهمديگر وصله وبه مزدوران خويش سپردند و نام فارس بر آن نهادند.با تسخيرکامل بلوچستان توسط رضاشاه واعدام دوست محمد خان که شجاعانه در مقابل نيروهای اشغالگربه مبارزه برخاسته بود، شرائطی بس نوين بر منطقه حاکم گشت. نيروهای شوونيست پهلوی، از همان ابتدای کار به روشی کاملاً پسنديده برای تمامی ناسيوناليستهای فارس و عملی بغايت پست و ضد ملی برای ملت بلوچ، دست زدند که همانا پارچه پارچه کردن بلوچستان و ضميمه نمودن بخشهائی به استانهای هرمزگان ـ کرمان و خراسان را ميتوان نام برد. رضاشاه با اين اقدام خود دوهدف عمده را دنبال ميکرد. يکی محدود کردن وسعت جغرافيائی بلوچستان و ديگری تضعيف زبان و فرهنگ بلوچی و حل آنها در زبان و فرهنگ به اصطلاح طبقه حاکم يعنی فارسی و فارس. حکام ضد بلوچ ايرانی، زابل را به بلوچستان چسباندند و نام استان "بلوچستان و سيستان" بر آن نهادند. مراجعه به اسناد بايگانی شده دوران رضاشاه و اوايل حاکميت محمدرضاشاه، نشانگراهميت بيشتربلوچستان برشهرزابل ميباشد.با تغيير سيستم حکومتی ايران از سلطنتی به جمهوری و حاکم شدن آخوندها بر اريکه قدرت، ديدگاههای ضد ملی بر عليه بلوچ و بلوچستان چند برابر گشتند. حکام تهران علاوه برستمی که از سوی شوونيسم فارس بر ملتمان اعمال ميشد، مذهب شيعه را نيز بعنوان مصيبتی ديگربرآن افزودند. بعد ازاين است که زابل ارزش واحترام خاصی در تهران پيدا ميکند و بلوچستان از اعتبار می افتد. طيفی از زابليهای مجيزگوی سران جنايتکار رژيم، درپناه اين پشتوانه غیبی، به اصلاح نامهای اداری زمان پهلوی پرداختند و عنوانهای "بلوچستان" با "سيستان" معاوضه شد و بدينترتيب کينه خويش را نسبت به بلوچها ثابت کردند. زابل که بيش از يک شهرکوچک در شمال بلوچستان چيزديگری نيست، به حيث چماقی برعليه ملت بلوچ در دست رژيم ضد ملی ايران قرار گرفت و ازآن درشرائط لازم برای سرکوب خواسته های عادلانه و برحق مردم بلوچ بهره جسته ومی جويد. نبايد از ياد برد که زابل دارای يک شهر مرکزی است که توسط روستاهای فراوانی احاطه شده است. ساکنين اکثراين روستاها بلوچ هستند که ساليان متمادی در کنار زابليها بدون مشکلی آنچانی زيسته اند. بيش از ۲۰%( بيست درصد) ساکنين زابل بلوچ هستند. در آنسوی مرز، ولايت نيمروز افغانستان (بلوچستان افغانستان) قرار دارد که محل زيست دائمی بلوچها ميباشد. زابل از قسمت شمالی به بيرجند منتهی ميشود. زابليها و بيرجنديها همواره با هم مشکل داشته اند وبه سختی ميتوان تصور نمود که ايندو گروه فارس و شيعه مذهب بتوانند در کنار هم به زيست مسالمت آميز ادامه دهند. به لحاظ جغرافيائی وصلتشان با بم و کرمان نيزبعيد بنظر ميرسد.تنها راهی که برای زابليها باقی ميماند، اينکه از سياستهای ضد بلوچی رژيم ظالم و سرکوبگر تهران فاصله گرفته و اجازه ندهند تا شکافهای موجود بين بلوچ و زابلی عميق تر شوند. هنوز راه برگشت وجود دارد و دير نشده است. اين رژيم با ادامه سياستهای کنونی ضربه ای کاری بر پيکر ايران وارد خواهد آورد. يا مليتهای محروم و تحت ستم ايران زندگی برابرانه را برخواهند گزيد که در آن بلوچ از حقوقی مساوی با فارس و سايرين برخوردار خواهد شد و يا هرکس راه استقلال خويش را خواهد پيمود و در چارچوب مرزهای ملی خود به زيستن شرافتمندانه ادامه خواهد داد. دو راه بيشتر وجود ندارد.عمر رژيمهای ديکتاتوری و ضد مردمی نظير حکومت فاشيستی ـ مذهبی ايران، دير يا زود بسرخواهد آمد و مردم بلوچ مرزهای جغرافيائی بلوچستان را که توسط شوونيستهای فارس تغييرداده شده اند را، با پشتوانه ارتشی ملی و رهائی بخش بلوچستان که از ادغام دهها و صدها گروه مسلح بلوچی همانند "جندالله" و... بوجود خواهد آمد، تعيين خواهند کرد. به اميد چنين روز خجسته ای.کريم بلوچ۲۰ خرداد ۱۳۸۵ـ ۱۰ ژوئن ۲۰۰۶

روز جمعه مورخ1385/3/19 به دليل بي اعتنايي سه جوان بلوچ به نامهاي فولادي و قنبري و پريشان به فرمان ايست مامورين به اصطلاح انتظامي رژيم ضد بشري اخوندها به رگبار گلوله بسته شدند و هر سه نفر در جا جان سپردند.
اجساد اين افراد بوسيله مردم ( شاهدان عيني) به بيمارستان وسپس به سردخانه شهر منتقل ميشوند. بعد از چند ساعت مامورين انتظامي بعنوان تحقيقا ت و پيگيري موضوع به بيمارستان آمده و شروع به عکسبرداري از اجساد مينمايند و اظهار ميدارند که انها بوسيله سارقين مسلح به قتل رسيده اند.
شاهدان عيني که هنوز در بيمارستان حضور داشتند گفته هاي نيروهاي انتظامي را رد ميکنند و اين جنايت را به مامورين نسبت ميدهند.
http://www.radiobalochi.org/June06/koshtehShodane3JawanBaloch.html

Saturday, June 10, 2006

حق شهروندی ، ملیت و حق تعیین سرنوشت

در دنیای امروز ،یک فرد بدون تعلق به یک دولت ، شهروند به حساب نمی آید ، و در شرایط بحران ، حتی انسان نیز شمرده نمی شود. هنا آرنت[1]
مساله چیست؟
ایران کشوری است چند ملیتی ، چند فرهنگی و چند زبانه .از هشتاد سال پیش به اینسو، یک حاکمیت سیاسی تک ملیتی و تک زبانی ، بر این جامعه چند ملیتی و چند زبانه ، از زمان کودتای رضاخان ببعد ، بر ساختار سیاسی آن تحمیل شده است. این ساختار تک ملیتی در این جامعه چند ملیتی، یک مشکل اساسی در رابطه ملیت های مختلف در ایران با حکومت مرکزی را بوجود می آورد.چنین ساختاری ، در هر جامعه ای ، ذاتاً بحران زاست. وجود جنبش های ملی در مناطق مختلف ایران در طی این مدت ، با همه افت و خیز های خود ، نشانه ناسازی یک ساختار حکومتی تک ملیتی با جامعه چند ملیتی خود بوده است. از انقلاب بهمن باین طرف ، عنصر بحران زای دیگری نیز بر آن اضافه شده است ، و آن عبارتست از حکومت لایه معینی تحت عنوان روحانیت و تحمیل ساختار ایدئولوژیک بر دستگاه حکومتی ایران. از اینرو، جامعه چند ملیتی ایران ، از وجود یک دستگاه سیاسی حاکم بر ایران ، با یک ساختار انفجار آفرین رنج می برد. عنصر دوم ، که فی نفسه عنصری است توتالیتری، خشونت دوست و خشونت آفرین ، اکنون با عنصر نخستین ، یعنی عنصر حاکمیت تک ملیتی ، گره خورده ست. حتی اگر در نتیجه یک تحول دموکراتیک عمومی ، عنصر توتالیتری از ساختار سیاسی ایران حذف شود
[2] ، مشکل عنصر اول ، بدون تحول ساختار تک ملیتی به ساختار چند ملیتی و چند زبانه ، که منعکس کننده این واقعیت عینی جامعه چند ملیتی باشد، همچنان باقی خواهد ماند. سر نگونی جمهوری اسلامی و یا بر کناری روحانیت از دستگاه سیاسی ایران و بر قراری یک رژیم عادی پارلمانی به تنهائی پاسخگوی مشکل جامعه چند ملیتی ایران نیست. بلکه دگرگونی ساختاری در سیستم سیاسی خود را می طلبد.همانگونه که تحول از نظام سلطنت شاه به جمهوری اسلامی ، بخودی خود نمی توانست پاسخی برای مسا له ملی در ایران باشد. به عبارتی دیگر ، عنصر ساختار تک ملیتی ، عنصری است دائمی تر و پایدار تر . جامعه چند ملیتی ایران ، روزی بطور واقعی دموکراتیک خواهد بود که عنصر ساختار حکومتی تک ملیتی را دگرگون سازد.بدون این دگرگونی ساختاری ، دموکراسی عمومی نیز معنائی نخواهد داشت و ستم ملی همچنان بعنوان یک دینام انفجاری باقی خواهد ماند.
اکنون سوال این است که آیا حق شهر وندی برابر که پاره ای از افراد عنوان می کنند ، می تواند تامین کننده حقوق ملیت ها و تامین کننده حق تعیین سر نوشت ، در ایران و یا هر کشور دیگری باشد؟ آیا مفهوم حق شهروندی متضمن یک سلسله حقوقی است که اگر گسترش یابند و برای آنها مبارزه ای جدی انجام گیرد ، در حقیقت برای تحقق و تامین حقوق ملیت ها نیز بخودی خود گام بر داشته شده است؟ آیا مفهوم حق شهر وندی ، در دل خود ، حل مساله ملی و تامین حقوق ملیت ها و حق تعیین سرنوشت را نهفته دارد ؟ در آن صورت، منظور از این حق شهروندی چیست؟ کشش پذیری این ایده انتزاعی تا کجاست؟ آیا ایده شهر وندی می تواند از دایره حقوق فردی فراتر رفته و کیفیت جمعی دیگری بنام حقوق ملی در یک کشور چند ملیتی را در حوزه شمول خود قرار دهد؟ در هسته مرکزی حق شهر وندی ، چه عنصری قرار دارد که توان حل مساله ملی را نیز در خود حمل می کند؟ آیا منظور از حق شهروندی برابر ، حق رای همگانی و آزادی های سیاسی عمومی است ، یا اینکه تعریف خود را تا حد حقوق برابر اقتصادی برای تک تک شهروندان نیز بسط میدهیم ؟اگر منظور همان باشد ، در آن صورت آیا بطور غیر مستقیم نخواسته ایم بگوئیم که مسا له ملی فقط از طریق تحقق سوسیالیسمِ می تواند حل شود ؟
[3] در اینصورت ، آیا این بدان معنی نخواهد بود که با عنوان کردن حق شهر وند برابر در حل مساله ملی ، عملا مساله ملی ، موضوعیت مستقل خود را از دست داده و به تابعی از سوسیالیسمِ مفروضی تبدیل میشود؟آیا کوچکترین عدالت اجتماعی ، می تواند بدون شهروندی سیاسی برابر ، که رفع ستم ملی و حق تعیین سرنوشت جزئی از آن است ، عملی گردد؟ بهمین ترتیب ، وابسته کردن هر شکلی از حقوق دموکراتیک ، از جمله حقوق برابر زنان ، در بطن چنین منطقی نهفته نیست و عملا استقلال حوزه های متفاوت حقوق دموکراتیک را نا دیده نمی گیرد؟ بنابراین چه لزومی دارد که ما از مساله زنان ، کارگران و غیره ، صحبت کنیم ؟ زیرا بجای همه آن ها ، اسم عامی بنام حق شهروندی را می توان بکار برد.
اگر منظور از حق شهر وندی ، عنصر مشارکتی در حاکمیت سیاسی باشد ، باید گفت که این عنصر بعنوان یک حق فردی ، مفروض خود دموکراسی و هر حکومت عموما دموکراتیک است و با اضافه کردن صفت مشارکتی کیفیت تازه ای بنام حق تعیین سرنوشت بر آن افزوده نخواهد شد.
این جانشین سازی یک مفهوم با مفهومی دیگر ، و در هم آمیزی سطوح متفاوت حقوق دموکراتیک وادغام حقوق جمعی در حقوق فردی ، از چه اعتبار تئوریک ، سیاسی و تاریخی بر خور دار است؟ آیا این جانشین سازی را تا کجا می توان ادامه داد ؟ آیا می توان ادعا کرد که حق شهروندی برابر ، جانشینی است برای مبارزات طبقاتی ، مبارزات زنان ، حقوق اتحادیه ها و غیره در جامعه؟ آیا این بمعنی افتادن در دام کلی گوئی و احتراز از پاسخ مشخص به سطوح متفاوت مبارزه برای سطوح متفاوت حقوق دموکراتیک در جامعه نخواهد بود که برغم پیوند درونی با همدیگر ، هریک حوزه مستقل خود را دارند و قابل ادغام در یک تعریف عام و فراگیر برای همه اشکال حقوق دموکراتیک و انحلال یکی در دیگری، نیست ؟
برای پاسخ به آن ، لازم است که هر دو مفهوم حق شهروندی و مفهوم ملیت که متضمن حق تعیین سرنوشت است ، و نیز نوع رابطه آنها با همدیگر مورد بررسی قرارگیرد.
حق شهروندی در تعریف کلی خود ناظر بر حقوق فردی و ناظر بر رابطه فرد با دولت و نیز حقوق و رایطه او با دیگر شهروندان است. در حقیقت ، حقوق فردی ، خود منتجه ای است از حقوق عمومی ، و بنوبه خود ، در مؤلفه های حقوق عمومی اثر می گذارد.شهروندی در واقع ، همانند یک کد است که تعادل موقت و رابطه نیروهای اجتماعی و توازن منافع آنان را منعکس می کند. اگر در نتیجه تعارض بین گروه های اجتماعی ، یک گروه اجتماعی ، از وضعیت تازه ای برخوردار شود، این وضعیت تازه به بلوک سازنده ای از مفهوم شهروندی تبدیل میشود و نیازمند تعریف تازه ای است . این در عین حال بر گشت پذیر نیز هست و می تواند با تغییر در توازن نیروها ی اجتماعی ، دومرتبه به عقب رانده شود.
[4]
در مقابل ،وقتی ما از حق تعیین سرنوشت برای ملیتی سخن می گوئیم ،در درجه اول ،ما از مقوله دولت و امکان تشکیل آن ، چه در سطح مستقل خود وچه در سطح دولت محلی در چهار چوب یک دولت فدراتیو، ویا حق خود مختاری سخن گفته ایم. اینکه کدام شکل مطلوب تر است ، بستگی دارد به جایگاه و مقطع تاریخی ایکه مساله عنوان میشود. موضوع گفتمان در اینجا ، رابطه ملیت و دولت است ، مستقل از اینکه دولت این ملیت معین ، چه نوع و درجه ای از حقوق فردی را برای شهر وندان خود ممکن است بر سمیت بشناسد .
از نظر حقوقی ، حق تعیین سر نوشت، متضمن اعمال حق حاکمیت (sovereignty ) در چهارچوب مر زهای جغرافیائی معین است. در یک دولت فدراتیو ، بخشی از صلاحیت های حق اعمال حاکمیت به دولت مرکزی انتقال یافته و در مقابل ، در بخشی از صلاحیت های دولت مرکزی شریک میشود.در حوزه بین المللی ، این امر بمعنی استقلال و حقوق برابر آن با دیگر کشور هاست و باز اگر دولت فدراتیو بود ، استقلال آن ، این صلاحیت های شراکتی مستتر در دولت مرکزی را نمایندگی می کند. حال آنکه حق شهروندی ، این سطح از حقوق را نمایندگی نمی کند.بهمین ترتیب، تشکیل دولت-ملت ،انتقال این حق حاکمیت از پادشاه به ملت بود و افراد ،که در سیستم سلطنت سلسله ای ، تبعه شاه تلقی می شدند ، به شهروند تبدیل می گردند. در واقع این خصیصه تبدیل افراد از تبعه شاه به شهروند ، نتیجه تبدیل ملت به دولت-ملت و انتقال حق حاکمیت به ملت است ، که صلاحیت قضائی بر شهروندان و نهاد های مدنی و تجاری و کنترل مرزها و چاپ اسکناس و تشکیل ارتش و غیره ، در زمره آنهاست
مضمون نهفته در این تعریف ، و جود و یا فرض و جودی یک هویت جمعی با هویتی متمایز از دیگران است. دلایل این هویت متمایز ، ممکن است فرهنگی ، زبانی ، قومی و مذهبی و یا مجموعه ای از آنها باشد.یک فرد ، به تنهائی فاقد تاریخ است و تنها یک هستی تاریخی که بر گروه جمعی انسانها دلالت دارد ، می تواند موضوع تئوریزه کردن و قابلیت تعریف را داشته باشد. بعبارتی دیگر ، وجود فرد ، در چهار چوب گروه جمعی ، به هویت اجتماعی و آنگاه به تعریف و هویت فردی خود میرسد. می توان گفت که تصور ناپلئون بدون ملت فرانسه ، تصور لغو و باطلی است.
نکته ای که باید در بررسی رابطه حق شهر وندی و مساله ملی قرار گیرد ، اینست که حق شهر وندی ، اگرچه رابطه فرد با دولت را تعریف می کند ، لیکن همیشه در تعریف خود ، بر ردیف یا طیف یا طیف های متمایز ازهمی متمرکز می شود و در تعریف خود از شهروندی ، بسته به آن زمینه اجتماعی ایکه تعریف شهروندی ارائه می شود ، لایه ها و گرو ه های بزرگی از جامعه را مشمول شمول تعریف خود از شهر وندی قرار داده و یا از حوزه شمول آن بیرون نگهدارد. با اینهمه ،این طیف بطور فردی مورد نظر است. این شامل شدن حق شهر وندی ، همانگونه که اشاره خواهم کرد ، گاهی در برگیرنده جمعیت بزرگی است که از نظر حقوقی ، تابع دولت های مستقل دیگری بوده اند و در سر زمین و تابعیت حقوقی دولتی که تعریف خود از شهروندی را ارائه می دهد، نبوده اند. تعریف دولت آلمان از شهروندی در صد سال گذشته ، بارز ترین نمونه آن بوده است. بهمین ترتیب ، گروه های بزرگی از جامعه ، که از نظر حقوقی تابع دولت هستند ، ممکن است از حقوق محدودی بر خور دار بوده و یا خارج از شمول حقوق شهر وندی قرار داده شوند، حتی اگر نسل اندر نسل در آن سرزمین متولد شده باشند.
سوال مهم دیگر ، منشاء حقوقی (Source of law )حق شهروندی است .آیا منشاء حقوقی تعریف شهروندی از کجاست؟ بعبارتی دیگر ، آیا حقوق ناشی از شهروندی ، حقوقی قائم به ذات است و تعریف خود را از خود می گیرد و یا اینکه ، تعریف آن از تعلق به گروه اجتماعی معین ، و در در جه نخست از تعلق به ملیت معین و دولت آن ناشی می شود؟ .از این نظر ، حقوق شهر وندی را باید بعنوان عنصر یا مؤلفه ای از حقوق ملی تلقی کرد و نه برابر ویا جانشینی برای آن. تعاریف معین سیاسی ، بار معین سیاسی خود را دارند و درهم آمیزی آنها با همدیگر مارا به راه خطا می برد. مضافاً اینکه هیچ مفهومی نقش یک اسم عام برای تعاریف سیاسی دیگر را ندارد.
از انجائی که در دو قرن اخیر ، دو مفهوم متفاوت شهروندی و ملیت ، و به تبع آن حق تعیین سر نوشت ، در ارتباط با هم تکوین یا فته اند ، لازم است که نحوه تکوین آنها و نوع رابطه آنان در چهار چوب تاریخی خود مورد بر رسی و استنتاج قرار گیرد.

شهروندی چه بود و چیست؟
مفهوم شهر وندی به دیرینگی خود جامعه سیاسی است و همواره دو وجه متمایزی داشته است :
1- وجود دولت و بنابراین وجود اصل حاکمیت عمومی .
2- برسمیت شناختن اینکه بعنوان فرد میتوان در تصمیمات سیاسی شرکت کرد.
[5]
بهمین دلیل ، مفهوم شهروندی ، همواره ابهام ایده برابری را در اذهان القاء کرده است.لیکن ، همانگونه که ارسطو در رابطه با دولت شهر های یونان گفته بود ، هر رژیم سیاسی ، این توزیع قدرت و حق مشارکت افراد در جامعه را بر اساس تعریف معینی از شهر وندی توزیع می کند[6] . همچنین ، سیستم حقوقی هر کشوری ، ردیف معینی از" انسان ها" و ردیف معینی از حقوق و وظایف را مشخص می کند که در تعریف خود از شهر وندی ، آنرا به مولفه ای از روابط اجتماعی در سطح فردی تبدیل می کند.ارسطو ، خود شهروند را بمثابه فردی تعریف می کند که هم حکومت می کند و هم بر او حکومت میشود.[7] از آنجائی که روابط اجتماعی ، روابط سیّالی هستند ، بازتاب تغییرات در روابط اجتماعی در تعریف شهروندی، ضرورتا آنرا از حالت تعریفی تثبیت شده و دائمی خارج می سازد و به آن بعد متغیری می دهد. لیکن این سیا لیت تعریف ، در چهارچوب یک رابطه فردی با حاکمیت سیاسی قرار دارد و بیان یک رابطه جمعی با دولت و مشارکت جمعی در تصمیمات سیاسی نیست.اگر " شهروندان" در تصمیمات سیاسی شرکت می کنند ، این مشارکت بصورت حق انفرادی مشارکت است.
درست است که ایده شهروند در جامعه جدید سرمایه داری ، یک مفهوم برابری را در ذهن آدمی تزریق می کند ، لیکن دقیقا با همین تزریق ایده برابری است که میخواهد تمام مرز بندی های واقعی اجتماعی را محو سازد. هنوز در هیچ جای دنیا شهروندی برابر ، واقعیت عینی نیافته است و حتی در پیشرفته ترین و دموکراتیک ترین جوامع ، از نظر برابری حقوقی و اجتماعی ، از کسری دموکراتیک جدی در برابری جنسی و گاها نژادی رنج می برد ، و نابرابری طبقاتی که جای خود دارد و روز به روز فاصله عمیق تر ی می یابد. در کشورهای چند ملیتی که حاکمیت سیاسی بر پایه حاکمیت ملیتی معین استوار است ، خود ابزاری است برای تشدید این فاصله طبقاتی و همساز کردن هر چه بیشتر مساله طبقاتی با مساله ملی.
برخلاف آنهائی که تصور می کنند که شهروندی ، حقوق برابر را تضمین می کند ، من می خواهم بگویم که ایده شهروندی ، چه در خاستگاه تئوری خود ، چه در طول تاریخ و چه در دنیای جدید ، کاملا مضمون طبقاتی ، جنسی و نژادی بر عهده داشته و امروز نیز چنین وظیفه ای را ایفاء می کند. بنابراین ، کسانی که نگرش سیاسی و عزیمتگاه تئوریک خود در رابطه با مسائل اجتماعی را صرفا بر بنیاد تحلیل طبقاتی و سوسیالیسمِ قرار داده اند ، باید بدانند که تئوری شهروند در مورد حق دموکراتیک ملیت ها و حق تعیین سر نوشت ، در ست خلاف ادعای آنان شهادت می دهد.
در دنیای باستان ، همه افراد جامعه ، شهروند تلقی نمیشدند ، بلکه طبقات معینی از افراد جامعه ، شهروند بحساب می آمدند و حق مشارکت در تصمیم گیریهای سیاسی را داشتند. حتی در اوج دموکراسی آتن در دوره پریکلس ، زنان ، بردگان ، خدمتکاران ، کارگران و خارجی ها ، از حلقه تعلق به شهروندی خارج بودند. این لایه های بزرگ جمعیتی ، در درون یک حیطه قدرت سیاسی زندگی می کردند ولی بیرون از حیطه حق مشارکت در قدرت سیاسی و تصمیم گیریهای آن قرار داشتند. .
[8]
در جامعه سرمایه داری ، ایده شهروندی ، از همان ابتدا برای کنترل ایده طبقاتی بکار گرفته شده است و تلاش کرده است مرزهای درون آنرا نادیده گیرد.حتی شهروندی کاملا برابر ، باز ناگزیر از مضمون طبقاتی حرکت می کند و برای تحقق آن اول باید یک نظام اجتماعی ساخت ، که اسم ساده آن سوسیالیسمِ است ، و بعد به سراغ شهروندی برابر رفت.در هر حالت ، شهروندی به تابعی از قدرت سیاسی تبدیل میشود و قائم به ذات نیست وفی نفسه نمیتواند عزیمت گاهی برای تئوری برابری ملیت ها با تکیه بر خود بکار گرفته شود. اندکی تامل بر شواهد تاریخی ، می تواند لباس ابهامی را که بر تن تئوری شهروندی پوشانده اند ، به شکل آشکارتری نشان دهد ، زیرا سنت تاریخی در تدوین تئوری ، همواره بر مستثنی کردن ها و بیرون از حوزه شمول قرار دادن ها استوار بوده است.
در حقوق رم ، شهروندی بعنوان یک موقعیت اجتماعی تعریف میشود که رابطه فرد با جامعه سیاسی را معین می سازد. بر اساس آن ، شهروند کسی تلقی میشد که " آزاد بود که ( ازاین جامعه سیاسی) پرسشی کرده و انتظار حمایت قانونی در برابر سوال خود را داشته باشد".
[9] این تعریف در کلیت خود ، شهروندان را واجد یک سلسله امتیازات و در عین حال تکالیف در برابر این جامعه سیاسی میکرد. لیکن این امتیاز شهروندی لایه هائی معین را در بر گرفته و خود وسیله ای بود برای کنار گذاشتن بخش هائی از جامعه از شمول تعریف خود.در تمامی دولت شهر های ایتالیا در قرون وسطی ، ایده شهروندی هرگز از مضمون طبقاتی خود جدا نبود.
ایده شهروند ملی که با رنسانس فرانسه آغاز گردید ، اولا با با ناسیونالیسم روشنفکری در فرانسه مرتبط بو د، و ثانیا بر محور حق مالکیت قرار داشت. این ناسیونالیسم روشنفکری ، در قرن شانزدهم و هفدهم به اوج بی سابقه ای رسید و روشنفکران فرانسه تلاش کردند که منشاء عظمت گل هاGaul را در خود فرانسه جستجو کنند و باین ترتیب ، فراتر از وابستگی رنسانس ایتالیا به یونان و رم باستان رفتند. آنها ارزش های دنیای کلاسیک را با ارزش های فرانسه انطباق دادند و آنگاه ، حقوق دانان فرانسوی این سوال را مطرح کردند که معنی فرانسوی بودن چیست؟ چه کسی را باید فرانسوی نامید؟
[10]
آنها بنیاد اندیشه خود را در مورد شهروندی نیز بر پایه حقوق رم و دولت شهر های ایتالیا در قرون وسطی و انطباق دادن آن با فرانسه بعنوان یک شهر بزرگ قرار دادند. استنتاج حقوق دانان این بود که یک معیار عمومی برای شهروند بودن باید در نظر گرفت و آن عبارتست از حق مالکیت و مصون بودن آن از مداخله دیگران. شهروندی در این مرحله ، برغم محدودیت های سیاسی خود ، گامی به جلو در بسط دادن مفهوم از تعلق به شهرداری محلی و شاهزادگان، در مقیاسی بزرگ بود. هرچند که بنا بر تداوم سنت های فئودالی فقط به طبقات بالای جامعه ، یعنی اشراف و روحانیت اجازه مشارکت در دستگاه سیاسی و مشورت دادن به پادشاه و یا داشتن مناصب حکومتی را میداد.در واقع ، از سه طبقه اجتماعی آنروز فرانسه ، فقط دوطبقه واجد چنین حقی بودند و طبقه سوم ، یعنی تجار و پیشه ورا ن و کشاورزان ، از چنین حقی بر خور دار نبودند.حتی دو طبقه اول و دوم نیز ، خود از حق انتخاب بر این مناصب محروم بودند.بنابراین ، حق شهروندی آنان ، محدود به انتخاب شدن بود.
جنگ های مذهبی در فرانسه در فاصله از 1560تا 1615 در بین کاتولیک ها و پروتستان ها ، ایده شهروندی را وارد مرحله تازه ای کرد.طرفداران کاتولیک ها ، معتقد بودند که معنی فرانسوی بودن ، کاتولیک بودن است و کسانی که پروتستان شده اند ، حتی اگر کشته نشوند ، باید بعنوان بیگانه از جامعه ملی بیرون رانده شوند. بعد از قتل عام پروتستان ها در روز سن بارتلمی در 1572، این نظریه در بین پروتستان ها شکل گرفت که حق شهروندی به مذهب راستین اجازه سرنگونی پادشاه ناعادل را میدهد. تر ساز مقاومت و تشدید منازعات مدنی ، راه را برای گفتمان سیاسی باز کرد و با ظهور حزب سیاسی سومی بنام Politiues در بین 1570و 1580 در تعریف خود از شهروند در خدمت به کشور و حفظ آنرا ، تعلق به ملیت فرانسه قرار دهد.
[11] این تعریف ، صرفا پاره ای حقوق مدنی را در مد نظر داشت و وارد حوزه حقوق سیاسی نمی گردید.
شهروندی جدید برای نخستین بار در فرانسه و آمریکا بوجود آمد.انقلاب فرانسه در 1789، حقوق برابر شهروندی را اعلام کرد ، ولی زنان از حوزه شمول آن بیرون نگاهداشته شدند و باید تا 1945 برای بهره مندی از حقوق برابر سیاسی صبر می کردند.قبلا ، نفس ایده حق رای زنان برای عده ای بسیار مسخره و برای پاره ای دیگر بسیار امر وحشتناکی می نمود
[12] انقلاب فرانسه ، شهروندان را به دو مقوله "شهروند فعال" و" شهروند منفعل"( Active and Passive Citizens ) تقسیم می کرد و تنها آنهائی که مالک یا موقعیت اجتماعی بالائی داشتند شهروند فعال تلقی می شدند و از حقوق سیاسی بر خور دار بودند.[13]
بالیبار می نویسد که مفهوم شهروندی بر اساس تعریف صرف باقی نماند بلکه بر پایه ملیت ساخته شد و مفهوم شهروند در دنیای امروز از تعلق به یک ملت جدا نیست ، چه از طریق رابطه توارث و چه ازطریق در آمدن به تابعیت ملیتی( Naturalisation ). حتی تفویض حق شهروندی برای طبقات پائین جامعه و پذیرش حق رای همگانی و حقوق کارگران بعنوان حقوق شهروندی، در فرانسه و آلمان و انگلیس ، با امپریالیسم همراه بوده است.آنان بشرطی از این حق شهروندی بر خوردار می شدند که خود را بعنوان بخش هائی از "پیکره" ملت در آورند.
[14]
بنیانگذاران آمریکا ، با گرفتن ایده شهروند ، آنرا در قالب تازه ای ریختند و با دگرگون ساختن رابطه شاه و تبعه ، انرا به رابطه فرد بعنوان شهروند و دولت در آوردند. آنها اگرچه واژه های طبقه اول و دوم و یا شهروند فعال و شهروند منفعل را بکار نبردند ،لیکن ایده شهروند در آمریکا از همان ابتدا ، برپایه شرط مالکیت و نژاد و جنسیت بنیان نهاده شد.[15]تعریف شهروند ، ظاهرا تساوی طلبانه ولی انکار تفاوت ها و تبعیض ها کاملا ریا کارانه بود.قوانین مهاجرت و تابعیت ، همیشه برای مهاجرین سفید اروپائی و رنگین پوستان و زنان یکسان نبوده است. در مجموع ، 9 ردیف از شهروندی در این یکی از دو بنیانگذاران شهروندی مدرن وجود داشت.بعنوان مثال ، بومیان آمریکا اگرچه نسل اندر نسل و قبل از مهاجرت اروپائیان به آن سرزمین ، ساکن آنجا بوده ودر آنجا بدنیا آمده بودند ،شهروند آمریکائی شمرده نمیشدند .آنان فقط بعد از 1924شهروندان آمریکا شناخته شدند.تا قبل از آن تاریخ ، آنها اگر میخواستند که به تابعیت دولت آمریکا در آیند ، باز از تقاضای چنین حقی نیز بر خوردار نبودند.[16]
فرزندان سیاهان آمریکا اگر در خارج از آمریکا متولد شده بودند ، تنها بعد از 1870 می توانستند تقاضای تابعیت آمریکا را بکنند.برای سیاهان متولد آمریکا ، حق رای مشروط به داشتن سقف معینی از مالکیت بود و در 1825در ایالت نیویورک فقط 16 سیاه پوست از حق ؤآی بر خوردار بودند.حتی سیاهان آزاد از رفتن به پاره ای از ایالات ممنوع بودند و یا اگر برده آزاد میشد ، باید ایالت برده دار را ترک می کرد.
قانون اساسی کنفدراسیون آمریکا ، بطرزی علنی ،گدایان و مفلسین را از حوزه شمول شهروندی بیرون گذاشته بود و قانون اساسی فدرال هرچند که بصراحت از ۀن نام نبرد ، ولی محدودیت های زیادی بر آنان قائل شدوسفید های فقیر نیزتا سال 1941 با چنین محدودیت حرکت در داخل آمریکا مواجه بودند.
در تمامی تاریخ آمریکا ، حقوق شهروندی زن ، همواره بر هویت مرد سنجاق شده بود و تاریخ حقوق شهروندی در آن کشور همیشه برای زن و مرد متفاوت بوده است.اعلامیه استقلال نه نامی از زنان برد و نه نامی از حق شهروندی آنان .چرا که زن فقط به تابعی از مرد در خانه تلقی میشد و نه بیشتر.
[17]بر اساس قوانین خانواده آمریکا که بنیانگذاران آن کشور آنهارا بدون تغییر از قوانین خانوده در انگلیس اتخاذ کرده بودند، کشتن زن توسط مرد ، قتل بحساب می آمد ولی اگر زنی مردی را میکشت، این در حکم کشتن پادشاه و خیانت به کشور شمرده میشد.بر اساس قانون خانواده در انگلیس ، زن بهنگام ازدواج با مرد ، از نظر مالی و جنسی تحت کنترل مرد در می آمد و تا سال 1970 مفهوم تجاوز جنسی شوهر به زن وجود نداشت.[18] قوانین تابعیت آمریکا در مورد زن و مرد نیز یکسان نبوده است و آنان را در وضعیت های متفاوتی قرار میداد.اگر مرد آمریکائی بازن غیر آمریکائی ازدواج می کرد ، آن زن بطور اتوماتیک شهروند آمریکا تلقی میشد ولی اگر یک زن آمریکائی با یک غیر آمریکائی ازدواج می کرد ، بلا فاصله حق شهروندی خود را از دست می داد.[19]و یا اگر زنان چینی میخواستند به آمریکا مهاجرت کنند ، اول باید ثابت می کردند که فاحشه نبوده اند.
از نظر حقوقی ، شهروندی به سه طریق می توانست بدست آید :1- تولد در خاک آمریکا ، که در واقع تداوم حقوق انگلیس در حق بر زمین ( jus soli ) بود. 2-تولد از پدر ومادر آمریکائی در خارج از سر زمین آمریکا(jus sanguinis ).3- به تابعیت در آمدن یا ناتورالیزاسیون. بظاهر ، ایده برابری در شهروندی ، این تفاوت های جنسی و نژادی و طبقاتی را نادیده می گیرد ، ولی ئر واقعیت تاریخی و عملی ، از آنها حرکت کرده است. همین امروز اگر شهر وندی در خاک آمریکا متولد نشده باشد ، نمی تواند کاندیدای ریاست جمهوری در آمریکا باشد. تعریف شهروندی همواره از تفسیر نادرست و تحریف خود در تاریخ رنج برده است.

دولت –ملت بعنوان پیش شرطی برای شهروندی مدرن :
نخستین عناصر بروز ملیت.
دولت –ملت و شهروندی مدرن اگرچه پدیده های عصر جدید و نتیجه انقلابات اجتماعی ، سیاسی و ایدوئولوژیک پایان قرن هیجدهم و آغاز نوزدهم هستند ، لیکن عناصر اولیه و شکل جنینی آنها را میتوان در دولت- شهر های یونان باستان ، امپراتوری رم ، و نیز دولت شهرهای اروپا در قرون وسطی باز یافت.
یونانیان عهد باستان خود درک روشنی از مفهوم خویشاوندی متحد و نیاکان داشتند و اگرچه مفهوم هلاس( Hellas بمعنی یونانی) را برای مشخص کردن خود و نیز واژه بربر را در مورد غیر یونانیان بکار می بردند ، که یک خط فاصلی را بین یونانی و غیر یونانی می کشید، لیکن آنانرا می توان اساسا بنیانگذاران ایده شهروندی دانست تا ملیت ، هرچند که عناصری از اندیشه ملیت در فرهنگ یونانیان حضور در داشت. زیرا هلاس بعنوان ملت ، هرگز در نهاد های جهان یونانی بازتابی نیافت و یونان همچنان بعنوان بخش های تکه تکه ای بصورت دولت-شهر های منفرد باقی ماند.
[20] شکست یونانیان در نزدیک شدن به ساختار های سیاسی اولیه ملیت ، دلایل متعددی داشته است که محلی گرائی دولت- شهر ها فقط یکی از دلایل آن بود. عنصر جغرافیائی در این مورد ،خود همواره مانعی مهم در برابر وحدت یونانیان در دنیای قدیم بوده است.پراکندگی انان در طول و عرض منطقه مدیترانه در قرون هفتم و ششم پیش از میلاد ، مانع از اتحاد آنان در یک نهاد سیاسی واحدی عمل میکرد . حتی بعد از دوره اسکندر ، نه اتحادی از دولت –شهر های یونانی ، بلکه سلطنت های چند نژادی در مصر ، آسیای صغیر و خاور میانه بوجود آمد . لیکن ایده اولیه ملیت تحت عنوان هلاس در برابر بربر ، همچون شبحی تاریخی باقی ماند.
در حقیقت این رومیان بودند که با بهم متصل کردن دولت –شهر ها ( Polis ) در تحت لوای یک قدرت سیاسی واحد ، و تعمیم زبان لاتین ، نخستین قدم ها را در ایجاد اشکال اولیه ملیت بر داشتند.
[21] جنبه نوین در رم این بود که فرایند یونان ، یعنی هضم کردن دهات در درون دولت –شهر ها ، در جهان پیشرفته هضم خود دولت- شهرها در درون یک ساختار سیاسی واحد ، رخ میداد و رم در این گسترش خود محدودیت سر زمینی نمی شناخت. این شیوه گسترش ، راه را برای فضای سیاسی تازه ای باز کرد و سیستمی از اتحاد ها در درون امپراتوری رم را بوجود آورد که دنیای تازه ای را برای تولد مفهوم ملت باز می کرد. بعد از سال 88 میلادی ، شکل مشابهی در شیوه زندگی و لباس پوشیدن در ایتالیا بوجود آمده بود و زبان لاتین در همه جای شبه جزیره ایتالیا گسترش یافته بود. با اینهمه ، وسعت جمعیت و جغرافیائی امپراتوری ، جدا ماندن ایتالیا از دیگر مناطق تحت کنترل آن ، آسملاسیون ناقص و وجود اقوام و فرهنگ های مختلف در درون آن ، مقاومت این فرهنگ ها در برابر رم ، و نیز عدم تمایل آن به پذیرش دیگر جمعیت های خارج از شبه جزیره در چارچوب شهروندی رم ، باعث می شد که امپراتوری رم نیز نتواند یک هویت ملی را پی ریزی کند. خود شبه جزیره ایتالیا شطرنجی از شهر داری ها بود که هرکدام سر زمین های خود را داشتند. حتی دیگر مناطق ایتالیا ، تا زمان معروف به جنگ اجتماعی ،شهروندان رومی بحساب نمی آمدند.
در مجموع ، فعالیت سیاسی یونانیان زیر سطح ملی و رومیان فراتر از سطح ملی قرار داشت .
[22] همچنین ، بر خلاف یونان ، امپراتوری رم به شکوفائی دموکراسی میدان نداد و این بدان معنی بود که مردم فقیر در تفاوت های ملی خود چیز زیادی نمی دیدند که ارزش جنگیدن برای آنها را در خود حس کنند ، زیرا امپراتوری رم به طبقات بالا چیزی بیشتر و برای طبقات پانین چیزی بسیار کم عرضه کرد و بنابراین ناسیونالیسم نتوانست در ایتالیا بعنوان یک نیروی سیاسی و متحد کننده رشد یابد. تنها با ترکیب دموکراسی با ناسیونالیسم در پایان قرن هیجدهم و آغاز قرن نوزدهم بود که مساله ملی را بصورت نیروی مهیبی در صحنه سیاسی جهان تبدیل کرد و بعنوان مؤلفه ای مستقل آنرا به قرن بیستم و زمان ما انتقال داد.
فرو پاشی امپراتوری رم و تاسیس نخستین پادشاهی ها بر ویرانه های آن ، بمعنی آغاز عصر تازه ای در تاریخ بود که راه را برای ناسیونالیسم اولیه در اروپا باز می کرد. با اینهمه ، هنوز سنت رومی قوی تر از آن بود که امکان دهد که گرایشات تجزیه طلبی بر ایده های رهبران جدید حاکم شود. مسیحیت نیز در برابر رشد چنین اندیشه هائی واکنش داشت.تنها از قرن نهم ببعد و بویژه با اغاز اضمحلال امپراتوری کارولینگان) Carolingian Empire )، اروپا خود را در پادشاهی هائی سازمان داد که پایه های زندگی مدرن و بروز نخستین مظاهر ناسیونالیسم در این سلطنت ها در قرن دوازدهم فراهم کرد.
[23]
در عصر بیسوادی توده ای در اروپای آن زمان ، این گرایشات اولیه ناسیونالیستی در سطح روانشناسی توده ای ، خود را در قالب حماسه های قهرمانی نشان می داد که در آن ستایش از سرزمین و وفاداری به پادشاه مضمون اصلی آنها را تشکیل میداد.
[24]
جنگ ها و تهاجم به سر زمین های دیگران نیز بنوبه خود در تحریک اشکال اولیه ناسیونالیسم نقش داشتند.شکل گیری امپراتوری مقدس رومی The Holy Roman Empire در بخش های وسیعی از اروپا [25]، بامرکزیت آلمان در فاصله 962 تا 1806 میلادی، در بر انگیختن گرایشات ناسیونالیستی در کشورهای دیگر ، ازجمله لهستان و ایتالیا و دانمارک و غیره ، تاثیر جدی داشت . از اینرو، می توان یک تشابه چشم گیری در نحوه بروز این احساسات ملی در تمامی اروپای غربی مشاهده کرد.عنصر مشترک در تمامی اینها عبارت بود از ستایش و افتخار نسبت به ملت خود و بر تر شمردن تمدن آن در مقایسه با دیگران که متضمن تحقیر و کینه نسبت به دیگر ملت ها نیز بود.تصویر یک ملت از همسایه خود ، همواره بر یکی تلقی کردن همسایه و دشمن استوار بود .[26]اضافه بر آن، ملت بر حول و مرکزیت پادشاه بعنوان سرکرده آن در نبردها و سمبل ملموس یگانگی سیاسی تلقی میشد.قلمرو سلطنتی در حکم کشور همه و وفا داری به پادشاه خود دلیل پارسایی و عشق بر سرزمین بومی خود شمرده میشد.
از قرن دوازدهم به بعد ، اشکال ابتدائی ناسیونالیسم در اروپا ، جای خود را به اشکال متنوع تر و پیچیده تر ی داد.نهاد های ملی جدید ، نظیر پارلمان ، و نیز کلیسا ، خود را در کنار پادشاهان قرار دادند و ایثار و فداکاری بیشتر مردم را جلب کردند.علائق مدنی مردم بیش و بیشتر گردید و شهروندان را بطرف فعالیت های صلح آمیز و مدنی هرچه بیشتری سوق داد. سنت های تاریخی و قهرمانان استقلال ، به سمبل های تازه ملی و قدیسین تبدیل شدند.تجارت و بازرگانی بر ناسیونالیسم قدرتمند اقتصادی دامن زد و رشد زبان و شعر ، زمینه های اتحاد فکری و اندیشه را فراهم ساخت.
[27]
این تحولات جدید ، بتدریج عناصر اولیه ناسیونالیسم در اروپا را به حاشیه راند و از دامنه نفوذ واهمیت آنها کاست.چرا که پادشاهان ممکن بود در تاریخ محو شوند ، و بهمان طریق ، جنگ ها و عملیات نظامی ، ارزش و شکوه خود را از دست دادند و ایده همبستگی ملی بتدریج جای لاف و گزاف و فخر بر آنها را گرفت.
تردیدی نیست که ثمرات اشکال اولیه حرکت ناسیونالیستی نقش مهمی در شکل دادن ملت های مدرن ایفاء کرد و نسل های بعدی در پیش بردن ایده آل های ملی خود بدانها متوسل شدند. رنسانس و احیاء فرهنگ کلاسیک ، بسیاری از عناصر ادبیات ناسیونالیستی آغاز قرون وسطی رانیز در قالبی تازه در خدمت اشکال تازه و متنوع تری از ناسیونالیسم قرار داد.
عصر جدید ملیت
ایده مدرن ملیت از نظر تاریخی ، خود تابعی بود از فرآیند تکوین دولت متمرکز در اروپا که در فاصله زمانی
150ساله ای از شورش هلند علیه اسپانیا در 1567 تا معاهده اوتریخت در 1714 (Treaty Utrecht)
[28] را در
بر می گیرد. باید گفت که ، ایده دولت –ملت ، بر هرم دولت متمرکز توانست شکل بگیرد.
پایه نظری دولت مدرن که در آن اصل حاکمیت در اختیار هویت سیاسی یگانه ای سپرده میشود که متمرکز
وتجزیه ناپذیر بوده وبر تمام اتباع و شهروندان در درون مرزهای سرزمین یک کشور اقتدار کامل دارد ، توسط
ژان بودن فرانسوی Jean Bodin) ) در "شش کتاب جمهوری"( Six Books of Republic ) در
1576تدوین گردید.
[29]
دولت-ملت در واقع ، تحول درونی در اصل حاکمیت در خود دولت مدرن و متمرکز است ، بدین معنی که جای
پادشاه بعنوان دارنده این اقتدار تجزیه ناپذیر را ملت اشغال می کند و به لحاظ تئوریک ،ازاین پس این ملت است
که قدرت تجزیه ناپذیر او در تمامی جغرافیای درونی کشور اعمال می گردد.
[30]

مفهوم مدرن ملیت در اروپا در پایان قرن هیجدهم و آغاز قرن نوزدهم ابداع گردید. در ابتدا این فلاسفه بودند که پرده تقدس از چهره جهان را بر گرفتند و ایده پادشاه را که قدرت خود را ناشی از ملکوت آسمان می دانست ، با ایده مردم بصورت یک ملت که حقوق آن ناشی از طبیعت می گردید ، جایگزین ساختند.وقتی فلاسفه بطور ضمنی و اقدام سیاسی انقلابیون بطور صریح ، خدا و پادشاه را با طبیعت و مردم جایگزین ساختند ، باید اصول تازه ای برای نگاهداشتن این مردم در کنار هم تدوین میشد. همانگونه که عصر روشنگری ، ایده مشیت الهی و متافیزیکی را بنفع قانون طبیعی و مادی حاکم بر زندگی رد کرده بود ، بهمان ترتیب ایده سازماندهی بالا را بنفع سازماندهی طبیعی از پائین رد کرد که مبتنی بود بر خصلت عام و مشترک آزادی و برابری ، که متضمن برادری نیز بود.
[31]
قبل از این تحول فکری و سیاسی عظیم در پایان قرن هیجدهم و آغاز قرن بیستم ، در اروپا هیچ دولت-ملتی در مفهوم امروزی آن وجود نداشت . بلکه اروپا بی آنکه دنیای یک دستی باشد ، مرکب از حکومت های سلسله ای بود که هرکدام از ایالت هائی تشکیل میشدند که نقطه وحدت در درون آنها فقط و فاداری به فرمانروائی مشترک بود. زیرا صرف آگاهی نسبت به هویت جمعی خود و متمایز کردن خود از دیگران ، شرط کافی برای وجود دولت-ملت نیست و همانگونه که اشاره کردم ، یونانیان عهد باستان و یا ایتالیائی های قرون وسطی در دوره رنسانس ، نسبت به هویت یونانی و یا ایتالیائی خود آگاهی داشتند . آنچه که آنان از انجام آن ناتوان بودند ، پیوند دادن این حس جامعه ملی خود با قدرت سیاسی بود.این بدان معناست که حاکمیت ملی ، چیزی بیشتر از رهاشدن از موانع دست و پاگیر یک حکومت غیر دموکراتیک را می طلبد. این انقلاب کبیر فرانسه بود که این رسالت تاریخی را بر عهده گرفت و نخستین دولت-ملت را به تاریخ جهان عرضه کرد و برای نخستین بار ، این حس هویت مشترک در جامعه را به هویت سیاسی در قدرت دولت تبدیل کرد.
انقلاب فرانسه ، از زوایای متفاوتی ، واکنش علیه خود را بر انگیخت.در حوزه مساله ملی و نحوه درک آن ، رمانتی سیسم آلمان زمینه ساز تئوری رقیبی از ادراک مساله ملی در آلمان و واکنش علیه خرد گرائی روشنگری و انقلاب فرانسه ، بود.
در اواسط قرن نوزدهم، دولت-ملت ها در اروپا شکل گرفته بودند ، لیکن نسخه اولیه آن همانگونه که اشاره شد ، یک قرن پیشتر ، در فرانسه و آلمان تدوین شده بود. یکی سیاسی ، تحول طلب و دموکراتیک ، و دیگری محافظه کار ، اصلاح طلب و همساز با استبداد حاکم. مردم آلمان فاقد ابزار اقدام حرکت سیاسی مشترک برای یک تحول بنیادی بودند و از انقلاب فرانسه نسبت به خود احساس خطر میکردند.از اینرو ، انقلاب آلمان در حقیقت شکل یک ضدحرکت علیه انقلاب فرانسه، خردگرائی و روشنگری بخود گرفت.اگرچه رمانتی سیسم آلمان جریان یکدستی نبود و پاره ای از نمایندگان فکری آن ، در ابتدا درجه ای از همنوائی با انقلاب فرانسه نیز داشتند ، لیکن محافظه کاری ، مضمون نهفته در رمانتی سیسم آلمان بود .رمانتیک ها ، رژیم قدیمی در فرانسه را می پذیرفتند ، خواهان اصلاح در آن بودند ، آنرا ایده آلیزه می کردند و این ایده آلیزه کردن را بعنوان بالاترین فرهنگ جهانی می پرستیدند.و این در حوزه اندیشه و تئوری ملت ، ضد انقلاب آلمان علیه روشنگری و انقلاب فرانسه بود بود.
[32]
از اینرو،در مدت بیش از دوقرن باینسو، دو کشور فرانسه و آلمان در اروپا ، در ساختن تئوری ملت نقش تعیین کننده ای داشتند و هریک بشکلی در فرآیند ملت سازی در دیگر کشور های جهان اثر گذاشته اند. نوع بر داشت از مفهوم ملیت ، بنوبه خود در نحوه نگرش نسبت به ایده شهروندی و سیاست های عملی آنها نیز بازتاب مستقیمی داشته و آثار آنهارا امروز نیز می توان در قوانین مر بوط به شهر وندی این دو کشور مشاهده کرد. در الگوی فرانسوی از ملت، که بنحوی ادامه سنت فکری و حرکت سیاسی رژیم قدیم پیش از انقلاب کبیر بود ، مفهوم ملت اساسا در یک چهار چوب سر زمینی و نهاد دولت فهمیده میشد. تعریف انقلابی و جمهوری خواهانه از ملت ، تعریفی سیاسی ، شمول گرا ، سکولار و تمرکز طلب بود. از اینرو ، برای متحقق ساختن این تعریف خود از ملت و تامین وحدت در آن ، طرفدار انحلال یا آسمیله کردن فرهنگها و زبانهای دیگر ملیت ها و مهاجرین در فرهنگ و زبان فرانسوی بود.
از نظر تئوریک ، ایده دولت-ملت ، هم محصول ایده های جهان وطنی عصر روشنگری بود و هم در عین حال بیان شکلی از گسست از آن . زیرا اصل حاکمیت ملت و کنترل وی بر ساختار دولت ، ضمن اینکه نهاد دولت را دموکراتیزه می کرد و آزادی و برابری شهروندان را اصل حاکم بر جامعه اعلام میکرد،پدیده دولت –ملت ، خود بمعنی گذر از دولت های سلسله ا ی فراملی به دولت های ملی بود. تنها ایده برادری ، که بازتابی از برادری و ضرورت همبستگی در بین ملت ها بود ، این عنصر جهان وطنی عصر روشنگری را نمایندگی می کرد.
در نیمه قرن هیجدهم ، ژان ژاک روسو ادعا کرده بود که میهن پرستی را نه تنها میتوان بوجود آورد ، بلکه میتوان آنرا قالب ریزی نیز کر د . مفروض روسو این بود که خصلت ملی در هر مردمی وجود دارد ، لیکن آنرا باید شکل داد. وظیفه یا کارکرد حکومت ها ، ساختن این قالب است ، زیرا مردم نهایتا آن چیزی هستند که حکومت ها آنهارا می سازند.
[33] روسو معتقد بود که دولت ها مانند گیاهی از زمین سبز نشده اند و هویت طبیعی ندارند بلکه مصنوع و آفریده انسانها هستند، ونهاد های حکومتی ، بمثابه ابزاری هستند که کاراکتر یا خصیصه ملی را توسط آنها می توان شکل داد و عشق به میهن را در آنها بر انگیخت . در آنصورت ،خصلت ملی به شالوده و زیر پایه زندگی سیاسی تبدیل می شود.در چنین نظامی ، دولت ، بیان اراده عمومی مردم خواهد بود.هدف روسو ، کشف اینکه ملت چیست ، نبود ، بلکه میخواست بگوید که چگونه افراد خود را بصورت یک پیکره سیاسی بنام ملت در می آورند و اینکه اقتدار سیاسی ذیحق چگونه میر تواند بوجود آید.راه حل او در این زمینه ، ارائه "تئوری اراده عمومی است".اینکه "اراده عمومی " چیست ، روسو بروشنی در این زمینه سخن نمی گوید ، ولی میتوان استنتاج کرد که منظور او، پیکره ای از سنت ها ، منافع و خواسته هائی است که اعضای جامعه در آن مشترک هستند و از آنها بعنوان خصلت ملی می توان نام برد.با اینهمه ، ملت از طریق کنترل سیاسی بر دستگاه دولتی و در اختیار قرار گرفتن آنست که خود را باز می آفریند.بهمین دلیل ، حتی وقتی " اراده عمومی" متبلور در ملت که با دولت یگانه میشود و دولت-ملت را بوجود می آورد ، مردم باز به راهنمائی دولت نیاز خواهند داشت.[34] تعریف روسو ، در واقع ناظر بر خصلت سیاسی ملیت و رابطه مستقیم آن با نهاد دولت و کنترل آن توسط ملت بود که انقلاب کبیر فرانسه را می توان تبلور عملی آن تلقی کرد.
عنصر تازه ای که روسو ، متفاوت از روشنگری ، به آن اضافه کرد ، نفی آموزش جهان وطنی بود که فکر می شد میتواند به رهائی و آزادی انسان بیانجامد . روسو در مقابل ایده های جهان وطنی ، ایده میهن پرستی را قرار داد که قرابت بیشتری با عصر رمانتی سیسم داشت تا عصر خود روسو ، و این زمینه را برای نزدیک شدن این دو جریان عمده فکری در دوره های بعد، در حوزه هائی را فراهم کرد.خود آموزش های روسو در مورد میهن پرستی، تاثیر زیادی در جریان فکری ناسیونالیستی در دوره های بعد در آلمان بجا نهاد.
[35]
در مقابل ، ادراک آلمانی از ملیت نه بر پایه دولت و سرزمین ، بلکه توده گرا (volksgemeinschft)،تمایز طلب نسبت به دیگر ملیت ها ، و ادراکی غیر سیاسی بود و بهمین جهت با تعریف سیاسی از مفهوم مجرد
شهر وندی نیز ارتباطی نداشت. تئوری ملیت در بین آلمانی ها اساسا ریشه های خود را در نهضت رمانتی سیسم آلمان ، که یک جنبش زیبائی شناسی و فرهنگی بود ، داشت . برخلاف فرانسوی ها که دولت را وسیله ایجاد ملت می دانستند ، در ک آلمانی از ملیت ، ملت را بعنوان یک پدیده تاریخی تلقی می کرد که بصورت تدریجی تکوین یافته و برپایه قومیت و فر هنگ ( Ethno- cultural) قرار داشت که زبان اساسی ترین مؤلفه آن بود. از آنجائی که کاربرد واژه "فولک یا توده" در فرهنگ رمانتیک ها ، صرفا بمعنی "مردم" نبود ، بلکه متضمن یک مفهوم وسیعتر و ارگانیک بود که برآیند یک تکامل تاریخی وفرهنگی و زبانی و روانشناسی یک قوم ، و در پیوندی تفکیک ناپذیر با نهاد های سیاسی و اجتماعی موجود ، شمرده میشد که با آمیزه وهم آلودی از متافیزیک همراه بود، بنابراین ، درک آلمانی از ملیت، ملت را نه یک واقعیت سیاسی که بتوان آنرا بشیوه ای انقلابی( Revolutionary ) و از طریق تبدیل ملت به دولت بتوان بوجود آورد ، بلکه یک واقعیت قومی زبانی، تاریخی و متفاوت از دیگر ملت ها ، ارگانیک، و واقعیتی تدریجی ( Evolutionary ) در می یافت و شکل گیری ملت را بر آن اساس ، مقدم بر دولت می دانست. از اینرو ، در ایده آلمانی ملیت ، ملت قبل از بوجود آمدن دولت ، خود وجود دارد و دولت نیست که آنرا ایجاد می کند. بهمین ترتیب ، ادراک آلمانی از ملیت ، با تکیه بر ویژگی های قومی و فرهنگی ، تلاش کرد که خود را از جهان وطنی عصر روشنگری و میل به انحلال دیگر ملیت ها در خود نیز دور سازد.
این دو جریان فکری ، بویژه در مورد مساله آموزش بهم نزدیک شدند.اگر گوتفرید هردر ، زبان را عنصر اصلی در ملیت می دانست ، روسو معتقد بود که از طریق آموزش باید ملت را شکل داد.
هرچه عصر روشنگری بطرف رمانتی سیسم حرکت کرد ، از نفوذ فلسفه جهان وطنی نیز کاسته شد ودر مقابل ، این ایده قدرت گرفت که هر مردم مشخصی ، خصلت اجتماعی و قومی متمایزی از دیگر گروه مردمان دارند. بر اساس این تئوری نوپا ، توده مردم ، روحیه فرهنگی و اجتماعی متحد کننده ای بوجود می آورند که ضمن متحد کردن آنان ، خط تمایزی نیز بین آنان و دیگران از این نظر می کشد.پیش از حرکت عصر روشنگری بسوی رمانتی سیسم ، چنین درکی از توده وجود نداشت و بتدریج ، موضوعات فرهنگی در جامعه ، برجستگی خاصی پیدا کرد. همچنین یک قرن طول کشید تا این تئوری ها به جزئی از سیاست اجتماعی تبدیل شوند.
این دو درک متفاوت فرانسوی و آلمانی از ملیت ، بعد از انقلاب فرانسه ، بویژه بعد از چرخش ایده دولت –ملت از کنترل دموکراتیک دولت توسط مردم به یک ناسیونالیسم توسعه طلب ، در تقابل هم قرار گرفتند، اگرچه در پاره ای نقاط ، نظیر نقش آموزش در حفظ و یا شکل دادن ملیت ، هر دو به ایده هائی مشابه هم رسیدند.
نهضت رمانتی سیسم آلمان که با مکتب تاریخی آلمان مشترکاتی جدی با داشت با برجسته کردن ویژگی های تاریخی و فرهنگی هر ملیتی ، تلاش کرد تا هر گونه قالب ریزی ملت از طریق انقلاب و بکار گیری نهاد دولت و عقلانیت گرائی روشنگری را رد کند.
[36]

رمانتی سیسم آلمان در 1790 و اندکی بعد از انقلاب فرانسه ، بعنوان یک جریان روشنفکری آغاز گردید.در
1792 ، انقلاب فرانسه در آخرین لحظات نخستین دور خود بود که گوتفرید هردر کتاب " ایده ها "ی خود را به
پایان رساند .این اثر ، بر مسیر آتی ناسیونالیسم فرهنگی و فلسفه تاریخ آلمان تاثیر جدی داشت .هردر، به این
استنتاج رسیده بود که " نه انقلابات ، بلکه تغییرات تدریجی مسیر طبیعت است که قدرت های خفته را بیدار
میکند ، گیاه دانه را رشد می دهد و نوجوان میسازد و آنچه را که به ظاهر مرده بود ، حیاتی دوباره می
بخشد".
[37]
این درک ژنتیکی از تحولات تاریخ و تکوین ملت، از الگوی تغییرات تدریجی در دولت انگلیس متاثر بود و هردر معتقد بود که قانون اساسی انگلیس ، مانند موجود زنده ای محصول تکامل تدریجی قر ن هاست. با اینهمه، این بمعنی عدم مداخله دولت در تحولات نبود. بلکه هردر اعتقاد داشت رشد یا شکل گیری ملت فقط نمودی از انرژی یا نیروی درونی نیست ، بلکه محصول رهبری بیرونی است.نقش آدمی در این رشد ملت ، شتاب دادن به این فرایند و کمک به بیداری آن چیزی است که در خواب است. این نیروی بیرونی در شتاب دادن به تحول در رشد تدریجی ملی را هردر در درون خود حاکمیت موجود جستجو می کرد و نام این نیروی بیرونی یا رهبری تحول، " اشراف دموکرات" (Aristodemocrat ) بود.
[38]
تردیدی نیست که هردر نقش مهمی در رمانتی سیسم آلمان و تئوری ملیت داشت و معتقد بود که طبیعی ترین دولت آنست که هر ملتی ، دولت خاص خود را داشته باشد.این فلسفه ملیت در عین حال ، در دوره های بعد تاثیرات ویژه ای چه در قوانین شهروندی آلمان وچه در قوانین تابعیت آن کشور بجا گذاشت.

تا زمان تدوین تئوری ملت ، چه در شکل ناسیونالیسم سیاسی خود که روسو را میتوان نماینده فکری آن خواند ، و چه در شکل ناسیونالیسم فرهنگی آن که گوتفرید هردر برجسته ترین نماینده آنست ، مساله تعلق و هویت جمعی برای مردم اروپا ، اساسا جنبه محلی داشت. مردم ، غالبا تابع حکومت های محلی و شاهزاده ها بودند تا دولت های بزرگ در سطح یک امپراتوری سلسله ای و دولت سرزمینی . با اینهمه ، شرایط زندگی و جغرافیای سیاسی دولت های سرزمینی در اروپا ، خود زمینه ساز دو درک و دو تئوری متفاوت از ایده ملت بود.
در فرانسه ، وجود یک سلطنت بوروکراتیک ، که میل به تمرکز و انحلال ساختار های حکومت های محلی در درون خود را داشت ، بتدریج یک درک سیاسی و سرزمینی از ملت را بوجود آورد که خواهان انحلال همه هویت های قومی و فرهنگی در یک هویت سیاسی بود. از اینرو ، زمینه مادی یکی شدن ملت و دولت را پیش از انقلاب فراهم کرده بود. دولت گرائی سلطنت در فرانسه ، آگاهی ملی را نیز بتدریج شکل می داد. بر عکس ، در آلمان ، مهاجرت آلمانی ها در قرون وسطی و اوایل قرون جدید بطرف مناطق اسلاو نشین در اروپا ، و پخش شدن جمعیت آلمانی در یک امپراتوری فراملی ، که خود میراث الگوی تجارت زمینی اروپای مرکزی در قرون وسطی بود ، و وسعت آن از نوار ایتالیا تا دریای شمال،دریای بالتیک و آلمان گسترش می یافت ، امکان متمایز ساختن ملت آلمان با چهار چوب سرزمینی و نهاد های دولتی متفاوت را غیر ممکن می ساخت.
[39] امپراتوری مقدس رومی با هسته مرکزی آلمان ،که تا قرن نوزدهم نیز دوام آورد ، در حقیقت بدلیل گستردگی وسیع سرزمینی خود ، بسیاری از مختصات یک دولت را از قرن سیزدهم ببعد از دست داده بود[40] و زمانی ولتر به طنز در باره آن نوشت که ، نه امپراتوری است ، نه مقدس است و نه رومی! تنها پروس در اروپای مرکزی ، تشابهاتی با مدل فرانسوی دولت داشت. اگرچه درجه ای از ادغام و یا اسمیلاسیون اسلاو ها در بین مهاجرین آلمانی صورت گرفته بود ، لیکن این امر هرگز کامل نبود و زمینه یکی شدن یک واحد ملی با دولت و تشکیل دولت –ملت ، با مر ز سیاسی و سرزمینی متفاوت از دیگر ملت ها را فراهم نمی کرد. از اینرو ، خود آگاهی ملی در بین آلمانی های پراکنده در این امپراتوری گسترده ، چه در پروس شرقی و چه در اروپای مرکزی ، اساسا با مرزهای قومی و فرهنگی در رابطه با دیگر ملیت ها خود را نشان می داد و نه با مرزهای جدای سیاسی و سرزمینی.
بر خلاف فرانسه ، که مفهوم ملت در پیش از انقلاب با بار سنگین سیاسی در بین مردم همراه بود ، در آلمان قرن هیجدهم ، فضا ی فکری بشکل بی سابقه ای غیر سپاسی شده بود و همانگونه که شیللر گفته بود ، امپراتوری درونی یا ملت فرهنگی در برابر ملت سیاسی قرار داشت.
[41] حفظ زبان در بین مهاجرین آلمانی در بخش های شرقی اروپا ، یک مرز فر هنگی و قومی بین آنها ودیگر ملیت ها می کشید که بعد ها ،گوتفرید هردر آنرا بعنوان مؤلفه اصلی تئوری ملیت خود قرار داد.
در فرانسه ، فلاسفه اصلاح طلب و مردم شهر ، مفهوم ملت را در برابر رژیم قدیم قرار می دادند که با بار سیاسی همراه بود .اگر مفهوم ملیت در فرانسه ، اقدام لایه های بورژوائی در قرن هیجدهم بود ، در آلمان این حرکت به لایه بسیار ضعیف و کم دامنه فر هنگی تعلق داشت . اگر در فرانسه ، مفهوم ملت ناظر بر اصلاح دستگاه حکومتی و کنترل دموکراتیک آن بود ، این اقدام در آلمان صرفا در یک حرکت فرهنگی و ادبی خلاصه میشد و دگرگونی اساسی در ساختار سیاسی را در مد نظر قرار نمیداد و طرفدار یک سلسله اصلاحات از بالا و توسط خود حاکمیت بود.
برخلاف ایده ملت در فرانسه ،ایده "فولک" ، مردم را نه دربرابر استبداد سلطنتی حاکم ، بلکه بشکلی در یک وحدت و یگانگی ارگانیک با آن قرار میداد و نمی توانست خواهان پائین کشیدن آن چیزی شود که مردم را جزئی از آن و یا حاکمیت موجود را جزئی از این "فولک" می دانست. از این نظر جنبش رمانتی سیسم در آلمان ، بنحوی یک تفکر محافظه کا رانه ای را نمایندگی می کرد.
هنگامی که جنبش اصلاح طلبی و اصلاح حکومت در فرانسه با شکست روبروشد ، طبقه سوم در آن کشور رادیکالیزه شد و خود را بصورت مجمع ملی متشکل ساخت و حاکمیت ملت را اعلام کرد، که اساسا مفهوم ملت را بعنوان یک مقوله سیاسی درک میکرد و نه قومی و فرهنگی، و درست از این زاویه به مخالفت با هرگونه تنوع زبانی برخاست .بر پایه چنین ادراکی بود که Barere در کمیته امنیت ملی در 1794 اعلام کرد که : فدرالیسم و خرافه گرائی به زبان بریتون سفلی، مهاجرت و نفرت از جمهوری به زبان آلمانی ، ضد انقلاب به زبان ایتالیایی و فاناتیسم به زبان باسکی حرف میزند.
[42]
در واقع ، این انقلاب فرانسه بود که هم دولت -ملت را بوجود آورد و هم ایدوئولوژی جدید شهروندی را و همانگونه که اشاره شد ، هیچیک از آنها از صفر بوجود نیامدند بلکه در قالب تازه تاریخی ریخته شدند.تصویر ذهنی ملت ا ز آسمان آبی نازل نشده بود، لیکن لحظه تاریخی معیتی بعنوان یک چرخش تاریخی، این تصویر ذهنی را به واقعیت عینی تبدیل کرد.
زمانی که انقلاب فرانسه مورد تهاجم کشورهای اروپائی قرار گرفت و سربازان تعلیم ندیده و ساده فرانسوی در برابر منضبط ترین و تعلیم دیده ترین ارتش آن روز اروپا ، یعنی پروس ، با شعار های زنده باد ملت، زنده باد فرانسه ، ایستادگی کرد ، گوته که در صحنه جنگ حاضر بو د ، نوشت : این روز در تقویم تاریخ جهان بمثابه آغاز عصری تازه باقی خواهد ماند.
[43]
در آلمان ، مساله ملی از یکسو تحت تاثیر رمانتی سیسم و جنبش اصلاحات در پروس ، و از سوی دیگر تحت تاثیر انقلاب فرانسه، و بویژه بعداز اشغال آلمان توسط فرانسه خصلت سیاسی پیدا کرد وهاردنبرگ( Hardenberg ) وزیر اصلاح طلب دولت پروس به فر دریک ویلهلم سوم در 1797 نوشت: " ما باید از بالا آن چیزی را انجام دهیم که فرانسوی ها از پائین انجام دادند". با اینهمه ، دولت آلمان حتی بعد از اتحاد خود تحت بیسمارک در 1870 نیز هنوز یک دولت –ملت به معنی متعارف خود نبود. زیرا اتحاد آلمان ، حاصل یک جنش توده ای و ملی ملت آلمان نبود ، بلکه تاج امپراتوری را شاهزادگان آلمان بر سر ویلهلم اول گذاشتند و نه نمایندگان ملت ، و درست بهمین دلیل نیز ، شهروندی یک پارچه ملت آلمان مادّیت سیاسی و حقوقی نیافت و قانون اساسی امپراتوری آلمان نیز نامی از حاکمیت مردم نبرد.[44]بهمین ترتیب ، رایشتاک بعنوان مجلس ملی ، از اهمیت چندانی بر خوردار نبود.
آیا حق شهروندی تامین کننده حقوق ملی است؟
دو خط سیر تئوری ملت ، و دو تجربه تاریخی فرانسه و آلمان ، بروشنی نشان می دهد که حق شهر وندی خود تابعی بود از تئوری ملیت .هر جا که دولت-ملت بوجود آمد ، حق شهروندی نیز رایطه تبعه و شاه را به رابطه شهروند و ملت تبدیل کرد.تجمع همه افراد جامعه زیر یک چتر حکومتی واحد ، فی نفسه بمعنی بوجود آمدن ملت واحد نبود.زیرا تئوری ملت ، ارتباط بی واسطه ای با اصل حاکمیت سیاسی دارد .همانگونه که مشاهده شد ، در آلمان ، با شکل گیری دولت متمرکز و مدرن در دوره بیسمارک و اتحاد آلمان تحت لوای یک قدرت سیاسی واحد ، هنوز ایده ملت از ایده حاکمیت سیاسی جدا مانده بود و بهمین دلیل نیز حق شهروندی برسمیت شناخته نشد.رایشتاک نیز نه بعنوان " خانه ملت" که باید نقش اساسی در نمایندگی ملت را بر عهده می گرفت ، بلکه نقش مشورتی و اداری امپراتور در قانونگذاری را داشت.
تردیدی نیست که ایده شهروندی مدرن ودولت- ملت ، با هم مرتبط هستند.لیکن در رابطه این دو و از نظر تقدم و تاخر منطقی ، شهروندی خود عنصر تابعی است از ملت. انتقال حاکمیت (Sovereignty ) به ملت یا تبدیل ملت به قدرت سیاسی است که به افراد جامعه بعنوان شهروند ، حقوق سیاسی و مدنی تفویض می کند و نه بالعکس.از زاویه ای دیگر ، عنصر شهروندی را باید ، باید جزئی درونی و متغیر از ایده ملت تا زمان تداوم حیات آن دانست.زیرا مفهوم شهروندی ، نه تنها در طول تاریخ ، بلکه بعداز بوجود آمدن دولت-ملت نیز ، مدام در حال تغییر بوده و حقوق و تعهدات یک شهروند نیز بنوبه خود تغییر یافته است که در زیر به آن خواهم پرداخت.
همچنین ، ملت ، یک واژه سیاسی –تاریخی است و تصویر معینی از جامعه ، جایگاه قدرت سیاسی ، حوزه جغرافیای اعمال اقتدار و صلاحیت قضائی(Jurisdiction ) در مرحله معینی از تاریخ را ارائه می دهد. و همانگونه که زمانی ارنست رنان گفته بود ، شاید روزی موضوعیت خود را از دست بدهد ، لیکن چشم انداز تاریخی ، هنوز از باز گشت پر قدرت آن به صحنه سیاسی حکایت می کند.
ایده شهر وند ، به یک فرد ، حق مشارکت در قدرت سیاسی و برخورداری از حقوق مدنی را می دهد. این حق ممکن است که محدود ، مشروط ، قابل تفویض و یا در شرایطی از وی سلب گردد. حال آنکه حق ملی ، غیرقابل تفویض ، نامشروط و غیر قابل سلب است. اضافه بر آن ، حق شهروندی ، رابطه مستقیمی با حق کنترل بر سرزمین ندارد.بلکه این حق ، مشروط به تعلق به دولت-ملت معینی است. لیکن ، ایده ملت ، متضمن حق حاکمیت و صلاحیت اعمال اقتدار سیاسی و قضائی در سر زمین یا جغرافیای سیاسی معینی را دارد.
ایده شهروند ، در بنیاد حقوق و تعهدات متصل به آن ، چیزی فراتر از حقوق عام دموکراتیک ، ارائه نمی دهد .شاید خصلت مشارکتی و مستقیم و بظاهر ایده برابری نهفته در آن ، چنین ذهنیتی را القاء کند که وقتی حقوق برابر شهروندی بوجود آمد، در آن صورت ، مساله ملی نیز فی نفسه حل خواهد شد. این در حقیقت چیزی جز در هم آمیختن سطوح متفاوت تجمع انسانی و خلاصه کردن آن در یک سطح نیست.درست است دریا از قطرات آب وملّت از شهروندان تشکیل شده است ، لیکن دو کیفیت متفاوتی را نمایندگی می کنند.
اولا ، جنبه مشارکت ، و جنبه مستقیم را نباید با هم یکی گرفت.در یک جامعه کوچک، آنگونه که ارسطو تصور می کرد ، که همه شهروندان را می توان در یک میدان جمع کرد و با یک نظر همه آنها را شمرد ، این مشارکت مستقیم و دموکراسی مشارکتی مستقیم ، ایده ممکن و عملی بود. دموکراسی مشارکتی مستقیم نیز در روسو ، بر محور همان دولت شهر کوچک بود.بعد از فروپاشی دولت شهر ها در دنیای کهن یونانی ، مفهوم شهروند ، از این ایده مشارکت در دولت کاملا جدا گردید.در امپراتوری رم و در تمام دوره قرون وسطی ،و امپراتوری مقدس رومی ، شهروندی ، فاقد خصلت سیاسی و مشارکتی بود.زیرا اصل حاکمیت ، متعلق به فرمانروا بود .مبنا و مشروعیت حاکمیت نیز از اتباع ناشی نمی شد.اگر پاره ای از اتباع از حقوق شهروندی بر خور دار بودند ، این حقوق ، صرفا در حقوق مدنی ، نظیر حق مالکیت ، و عضویت در شهرداری محل و یا صنف معینی خلاصه میشد.بیش از دو هزار و سیصد سال ،حق شهروندی و حق مشارکت سیاسی از هم جدا ماند.این ژان ژاک روسو بود که جنبه مشارکت سیاسی و مستقیم ارسطویی را دومرتبه به شهروند بازگرداند. و این انقلاب فرانسه بود که با تولد دولت –ملت ، به شهروند در مقیاس ملی و کشوری معنی داد.
این خطای فکری بزرگی است که سطوح متفاوت فردی و جمعی ، برابر هم تلقی شوند.همه افراد انسانی در یک کشور دموکراتیک ، از نظر حقوق عام دموکراتیک خود و بعنوان یک شهروند باهم برابر هستند. لیکن ، همه شهروندان ، مذهب و زبان و مبنای قومی واحدی ندارند.بنا براین ، این تفاوت ها ، بلافاصله بر واقعیت شهروندی نیز اثر خواهد گذاشت. اگر ، فرهنگ و مذهب و زبان معینی در جامعه رسمی شود و بقیه مذاهب و فرهنگ ها و زبانها از همان فرصت مساوی بر خوردار نباشند ، در آنصورت ، حتی حق شهروندی فردی نیز عملا قیچی خواهد شد و نمی توان از حق شهروند برابر فردی سخن گفت. حال اگر این فرهنگ وزبان و مذهب ، بضرب نیزه تیز و گلوله تحمیل شود ، تکلیف این معنی شهروندی نیز پیشا پیش روشن است
[45].سیاست تحمیل فرهنگ و زبان یک ملیت بر دیگر ملیت ها در یک کشور چند ملیتی ، نه تنها به ابزاری برای ستم سیاسی و فرهنگی تبدیل می شود ، بلکه روانشناسی عمومی و فرهنگ خود ملیتی را که به زبان آن سخن گفته میشود ، بخواهی و نخواهی ، آلوده و مسموم میسازد. حتی مترقی ترین نیروهای اجتماعی نیز به آن آغشته میگردند.[46]

شهروندی سیاسی برابر واقعی ، زمانی معنی دارد که ، این سطوح متفاوت تجمع انسانی ، از جمله حقوق برابرملیت ها در یک کشور چند ملیتی ، ، باهم در سطح برابر و حقوق برابر قرار داده شوند.سطوح برابر را می توان باهم مقایسه کرد و به نتیجه گیری پرداخت و نه دوسطح نابرابر حقوق فردی و جمعی با همدیگر را و یا استنتاج حقوق ملی از رابطه حق شهروندی که اساسا بر محور حقوق فرد با دولت قرار دارد. . این در حکم استنتاج کل از جزء و استنتاج دریا از قطره آب است.حق شهروندی ، سطح فردی از حقوق است و حق ملی و حق تعیین سر نوشت ، دلالت بر سطح جمعی از حقوق را دارد. بدون تحقق آن ، شهروندی در سطح فردی خود نیز ناقص خواهد بود. از آنجائی که ملت با اعمال حاکمیت سیاسی و سرزمین ، ارتباط بی واسطه ای دارد ، برابری در آن حوزه نیز ، شرط لازم برای نه تنها برای تحقق حقوق افراد در سطح جمعی خود ، بلکه در سطح فردی خود است. باز می توان ملاحظه کرد که تحقق حق شهروندی ، خود منوط به تحقق حقوق ملی در یک کشور چند ملیتی است و نه بالعکس. این ، دستیابی به حق تعیین سرنوشت است که تبعه را در تاریخ به شهروند تبدیل کرده است و در یک کشور چند ملیتی در عصر حاضر ، با برابری سیاسی و فرهنگی و ایجاد فرصت های برابر اقتصادی برای ملیت ها در آن، و باز تاب دادن آن در ساختار قدرت ، به اعضای گروه بندی های ملی در یک دولت ، شهروندی برابر سیاسی را تفویض می کند. بنایراین ، منشاء حقوقی حق شهر وندی ، خود در درون حق ملیت ها و حق تعیین سر نوشت نهفته است و وابسته آن است.
حق تعیین سرنوشت ، ضرورتا بمعنی استقلال نیست ، بلکه بر حق دموکراتیک ملت بر کنترل نهاد سیاسی دولت دلالت دارد . این در یک کشور چند ملیتی ، چیزی جز حق همه ملیت ها و نه فقط حق انحصاری یک ملیت ، نمی تواند باشد.لازمه آن ، تشکیل یک دولت فدراتیو ، با دولت ها و پارلمان های محلی ملیت ها و نیز وجود یک دولت فدراتیو مرکزی و مجلس ملی(پارلمان) مرکزی است که با آراء کل مردم انتخاب میشود.برخلاف تصور ویا تبلیغ عده ای ، دولت فدراتیو ، مقدمه ای برای تجزیه و فرو پاشی نیست زیرا دولت فدراتیو ، اساسا بر پایه دولت متمرکز مدرن قرار دارد و جنبه فدراتیو آن ، جنبه های منفی تمرکز در دولت مدرن را تحت کنترل قرار می دهد و مانع از تمرکز قدرت در دست گروه و دسته ای معین میشود تا با سرنوشت کشور و منافع مردم ، به دلخواه و برپایه منافع خود عمل نتوانند بکنند.
[47]
یک ملیتی ممکن است که به دولت مستقل خود دست یابد ، لیکن ملت کنترل دموکراتیکی بر نهاد دولت نتوانند بکنند. در آنصورت ، خود تئوری حق تعیین سر نوشت ، مضمون واقعی خود را از دست خواهد داد.
استقلال تنها راه و تنها مضمون تئوری حق تعیین سرنوشت نیست و منشور ساز مان ملل و بیانیه جهانی حقوق بشر و میثاق های بین المللی ، تحت شرایط ویژه ای ، تحقق آنرا برسمیت می شناسند، که از جمله آنها ، ارتکاب جرم علیه بشریت از طرف دولت حاکم ،علیه شهروندان یک ملیت یا ملیت هائی است که در یک کشور زندگی می کنند. هرچند که اعمال هردو رژیم سلطنتی و جمهوری اسلامی ، چنین شرط های حقوقی را فراهم کرده اند
[48]، لیکن عواقب ناگوار آن نیز بهمان اندازه بیشتر است. ما ملیت های مختلف که در ایران زندگی می کنیم ، توان و شایستگی تغییر زندگی نامتوازن و ستمگرانه فعلی و پی ریزی یک حکومت دموکراتیک را داریم. می توان ایران دموکراتیکی را پی ریخت که ملیت ها و فرهنگ ها و مذاهب ، در کنار هم و در صلح زندگی کنند و آزادی ، احساس مشترک همگان باشد. ایران قطعه قطعه شده به دولت های کوچک ، صرفنظر از اینکه فی نفسه آبستن در گیری های درونی و باز کردن زخم های ترمیم ناپذیر است ، فاقد وزن و اهمیت اقتصادی و سیاسی لازم در منطقه و جهان خواهد بود.آنهم در دنیائی که بطرف ادغام های اقتصادی و سیاسی بیشتر حرکت می کند.
تردیدی نیست که غالب ملیت ها در ایران ، بدلایل وقوع جنگها و دیپلماسی جهانی در دو سده اخیر ، ملیت های تقسیم شده ای هستند.
[49]ما چرخ تاریخ را به عقب نمی توانیم بر گردانیم.لیکن خرد پی ریزی شرایط تازه ای برای نزدیکی های سیاسی و اقتصادی و فر هنگی بیشتر در بین آنها را می توانیم داشته باشیم. شاید یکی از مطلوب ترین طرح ها ، نه تنها وجود یک ایران فدراتیو و دموکراتیک است، بلکه اندیشیدن به یک کنفدراسیون منطقه ای با حفظ ایران فدراتیو است. در آنصورت ، با گره خوردن هر چه بیشتر منافع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی این ملیت ها ، مرزهای جغرافیائی در بین ملیت ها ، اهمیت سیاسی کم رنگتری خواهد داشت.
در دنیای طبیعت ، جانور صرفا با غریزه حیات خود زندگی می کند ، ولی در جهان اجتماع ، اندیشه و زندگی نقشه مند ، شرط بقای آدمی است. من بر خرد ایرانیان در این آینده پر سنگلاخ خود امیدوارم .چه خوب است که عقل ما بر غریزه مان و کینه های کوری که حاکمیت موجود بر می انگیزد، فائق اید!

[1]Qoated from:
Etienne Balibar : Propositions On Citizenship
Ethics , Vol.98.No.4( Jul,1988) 723-730

[2] من در اینجا از چگونگی حذف این عنصر و یا سر نگونی آن بحث نمی کنم و موضوع بحث من نیز به شیوه های آن مربوط نیست. بلکه از یک فرض تئوریک صحبت می کنم که اگر جمهوری اسلامی نیز اگر از بیخ و بن نباشد ، باز مشکل اصلی همچنان باقی خواهد بود. اگر مرحوم دکتر مصدق فرضی با همان ذهنیت حاکم را امروز در راس حاکمیت سیاسی ایران قرار دهند، باز مساله ملی حل نخواهد شد ، مگر اینکه عنصر حاکمیت تک ملیتی در ایران دگرگون شود.
[3] مارکس می گفت که سرمایه داری ، شهر وند برابر سیاسی را متحقق می سازد و سوسیالیسمِ ، با شهر وندی برابر اقتصادی آنرا کامل می کند و به آن معنی واقعی می دهد( نقل به معنی).
[4] می توان پاره ای از حقوق مدنی ، نظیر حق سقط و یا حقوق صنفی را جزو آن شمرد که در شکل ثابتی باقی نمی مانند . یا بسیاری از دست آوردهای اجتماعی در کشور های اروپائی ، که امروز در حال عقب نشینی و قیچی شدن است.
[5] Etienne Balibar : Propositions On Citizenship.
Ethics , Vol.98.No.4( Jul,1988) 723-730


[6] ر.ک.ارسطو " سیاست" ترجمه فارسی حمید عنایت.صص.145-146
[7] Linda K.Kerber : The Meanings of Citizenship .
The Journal of American History, Vol.84,No.3(Dec.1997) PP.883-854
[8] John Brenkman : The Citizen Myth.
Transition, No.60( 1993), 138-144
[9] Ayelet Sachar : On Citizenship and Multicultural Vulnerability
Political Theory ,Vol.28,No.1( February 2000) pp.64-89
[10] Charlotte C.Wells: The Language of Citizenship in the French Religious Wars.
Sixteenth Century Journal ,Vol.30,No.2( Summer 1999),pp.441-456
[11] Ibid
[12] Ethienne Balibar.Ibid
[13] Ibid
[14] Ibid
[15] Abigail C.Saguy: Making Citizens, Making Gender: The Importance of National Context.
Sociological Forum, Vol.17,No,3( Sept.2000)pp.527-535
[16] Linda K.Keber.Ibid
[17] در این زمینه رجوع شود به:
Roger M. Smith: Civic Ideals.1997.Yale University Press.PP.67 , 453
[18] در خود انگلیس ، در 1992 بود که در دعوی حقوقی معروفی بنام v Regina Regina ، برای نخستین بار چنین مفهومی وارد قوانین انگلیس گردید. در خود آمریکا ، در 1992، دادگاه عالی آمریکا ، اقتدار مرد بر زن را که در تصمیم دادگاه درشکایت مربوط به خشونت خانوادگی بنام تامسون ، بنام حفظ صلح در خانواده تایید کرده بود ، رد نکرد هرچند که محمل قانونی نداشت.
[19] در 1925 وقتی یک زن فیلیپینی متولد آمریکا ، وقتی با یک مرد چینی ازدواج کرد ، فورا از آمریکا اخراج گردید.ر.ک.به منبع فوق.
[20] M.I.Finley: The Ancient Greeks and Their Nation: A Sociological Problem.
The British Journal of Sociology,Vol.5.No.3(Sept.1954) pp.253-264
یونانیان عهد باستان در سر زمین های وسیعی از منطقه مدیترانه ، از سر زمین امروزی یونان گرفته تا جزیره سیسیل ایتالیا و مارسی در جنوب فرانسه پخش بودند. از نظر فرهنگی خود را برتر از دیگران میدانستند و بر این هویت مشترک خود آگاهی داشتند.ولی نتوانستند تحت یک هویت سیاسی واحدی به تشکیل دولت بپردازند.حتی در طول تاریخ ، نام واحدی نداشتند .در نوشته های هومر بنام آخه ای ، در قرن پنجم پیش از میلاد بنام هلنی ، در کتاب عهد عتیق بنام ایوانی و سرانجام تحت نام یونانی نامیده می شدند که نامی بود که رومیان به انها داده بودند.ر.ک .به منبع فوق.
[21] F.W Wilbank: Nationality as a Factor in Roman History.
Harvard Studies in Classical Philology, Vol.76(1972),pp.145-168
سیسرو(Cicero ) در De Officiis ، و DeRepublica بر نکات مهمی در مورد سطوح متفاوت تجمع انسانی انگشت می گذارد. او می نویسد که سطح یا مقوله بسیار عامی از تجمع انسانی وجود دارد که همه ابناء بشری در چهار چوب آن قرار می گیرند. این رشته عام ، همه انسانها را با هم مرتبط می سازد و همه بشریت در درون آن قرار می گیرد.. سپس با اندکی نزدیک کردن دایره ارتباط انسانی ، ما در مردم (gens ) ، ملت (Natio ) و زبان (Lingua) با هم سهیم می شویم. نزدیکتر از آن ، رشته هائی از پیوند و سطح معینی از تجمع انسانی وجود دارد که ما در آن از حق شهروندی (Civitas) واحدی بهره مند میشویم زیرا َشهروندان (Cives) چیزهای مشترک زیادی در بین خود دارند. با این گروه بندی های انسانی در سطوح متفاوت است که ما به مفهوم مدرن ملت بعنوان سطح خاصی از تجمع انسانی نزدیک می شویم. زیرا بطرز روشنی ، واژه های gens ، natio ، lingua بر مفهوم جامعه ای وسیعتر دلالت دارند و مختصات آنها با civitas یکی نیست و همه انها را در قالب واحدی نمیتوان ریخت. رک.به منبع فوق.
[22] Ibid
[23] Dalvdan Koht : The Dawn of Nationalism in Europe.
The American Historical Review,Vol.52,No.2(Jan1947)pp.265-280
[24] در بین حماسه ها ی آن زمان، ترانه رولان Chanson de Roland که حدود تالیف آن به 1090 بر میگردد ، پادشاه را در مرکز و سمبل تمامی فرانسه قرار می دهد و به ستایش از دلاوری فرانسویان در کلیت خود می پردازد. وقتی رولان، قهرمان اصلی داستان خود را دربرابر مرگ می بیند آخرین کلماتی که از زبان او جاری میشود ، چنین است :" آه ای سرزمین فرانسه ، تو چه زیبا و مهربان هستی ". و یا اولیویه ، قهرمان دیگر داستان ، بهنگام مرگ می گوید :" خدا سرزمین مهربان فرانسه و پادشاه آنرا حفظ کند". ای گونه حماسه ها ، نخستین تجلیبات احساس ملی و عشق به سرزمین و کشور خود بود که حاکمیت سیاسی در را در دست پادشاه قرار می داد. این امر صرفا محدود به فرانسه نبود بلکه در دیگر کشور های اروپائی ، نظیر لهستان نیز وجود داشت و ترانه رولان وسیعا دهان به دهان نقل میشد. ستایش از خاطره قهرمانی اباء و اجداد خود و شکوه نبرد های آنان ، دفاع از میهن مشترک لهستان و ستایش از پادشاه ، مضامین اولیه ناسیونالیسم لهستانی را تشکیل میداد که در نوشته های اسقف ماجیستر ونسنتوس Magister Vincentus ، نخستین تاریخ نگار ملی لهستان، بازتاب داشت. او می نویسد که بدون اعتقاد ، جامعه نمیتواند وجود داشته باشد و انسان نیز از عدالت و داد گری دور خواهد ماند. ، که در واقع اخلاق منعکس در ترانه رولان به زبان فلسفی بود. ناسیونالیسم دوران های بعدی از چنین ایده آل هائی تغذیه کرد. واژه میهن Patrie نیز، هنوز دلالت بر یک بخش یا ناحیه کوچک داشت و چنین نوشته هائی در شکل دادن عقیده عمومی و آماده کردن دایره های وسیعی از مردم برای مفهوم وسیعتر ملت نقش داشتند.ر.ک.به منبع فوق و نیز :
http://www.orbilat.com/Languages/French/Texts/Period_02/Roland/001-049.htm


[25] http://www.heraldica.org/topics/national/hre.htm#Introduction
[26] سیسیلی ها و آپولیائی ها(Apulians) که از حکومت آلمانی ها بر خود خشمگین بودند ، از آنان بعنوان آدم هائی خشن و بی تمدن نام می بردند که " زبان شان شبیه عوعوی سگ و واک واک قورباغه است". Havdan Koht.Ibid

[27] Ibid
[28] معاهده اوتریخت یا معاهده صلح جنگ جانشینی اسپانیا ، عبارت از یک سلسله معاهدات چند جانبه ای بود که از آوریل 1713 تا 1714 منعقد می گردد . بر اساس این قراردادها ، مستملکات اروپائی امپراتوری اسپلنیا تقسیم میگردد و جبل الطارق و آسینتو در کنترل انگلیس قرار میگیرد. نوه لوئی چهاردهم ، فیلیپ پنجم به پادشاهی اسپانیا میرسد و بخش اسپانیائی هلند و پادشاهی ناپل و ساردنیا و دوک نشین میلان در اختیار امپراتوری مقدس رومی قرار می گیرد.ر.ک.به:
http://www.infoplease.com/ce6/history/A0850271.html
[29] Daniel J.Elazar : From the Editor of Publius: Federalism , Centralisation and State Building in the Modern Epoch.
Piblius,Vol.12,No.3( Summer, 1982) pp.1-9
[30] ماده 3"اعلامیه حقوق بشر و شهروندان فرانسه" که بعد از انقلاب فرانسه صادر گردید ، این حق حاکمیت ملت فرانسه را چنین اعلام می دارد:" اصل تمام حاکمیت اساسا به ملت متعلق است و هیچ فرد وگروهی بر هیچگونه قدرتی که از حاکمیت مردم ناشی نگردیده باشد ، صلاحیتی ندارد". به نقل از :
Bernard Yack: Popular Sovereignty and Nationalism.
Political Theory,Vol.29,No.4( August 2001) pp.517-536
[31] Lawrence Birken: Volkish Nationalism in Perspective.
The History Teacher, Vol.27.No.2(Feb.1994)pp.133-143
[32] Eugene .N.Anderson: German Romanticism as Ideology of Cultural Crisis.
Journal of History of Ideas,Vol.2,No.3( Jun1,944)pp.301-317
[33] Susanne Wiborg : Political and Cultural Nationalism in Education. The Ideas of Rousseau and Herder Concerning National Education.
Comparative Education , Vol.36,No.2,Special Number (22): Nigel Grant Festschrift,(May,2000) PP.235-243
[34] Ibid
[35] Susanne Wilborg.Ibid
[36] - خرد گرائی عصر روشنگری ،خود ریشه در پیشرفت علوم و کشف قوانین حاکم بر طبیعت داشت و این اندیشه را بوجود آورده بود که بر جامعه انسانی نیز قوانینی حاکم است که انسان می تواند آنها را کشف کرده و حکومتی عقلانی بوجود آورد.تحولات انقلاب فرانسه ، یکی از زمینه های جدی برای نقد خرد گرائی عصر روشنگری ، بویژه بعد از تبدیل آن به ناسیونالیسم تهاجمی ناپلئونی،از طرف منتقد ین آلمانی آن را فراهم ساخت.هم ایمانوئل کانت و هم گوتفرید هر در که در ابتدا با انقلاب فرانسه همدلی داشتند ، به انتقاد جدی از آن بر خاستند.
[37] Quoted from:
Royal J.Schmidt : Cultural Nationalism in Herder.
Journal of History of Ideas, Vol.17,No.3( Jun,1956),pp. 407-417
[38] F.M.Barnard: National Culture and Political Legitimacy: Herder and Rousseau.
Journal of the History of Ideas,Vol.44,No.2.(Apr-Jun.1983)pp.231-253
[39] Brubaker,R. : Citizenship and Nationhood in France and Germany. Harvard University Press.1992.pp.4-5
7 Ibid
[41] Ibid.p.6
[42] Ibid.P7
[43] Ibid
[44] Ibid.p-10-12
[45] این شیوه سیاسی را ایدوئولوگ های رضا خانی توصیه کردند و در ایران بکار بسته شد و اکنون جمهوری اسلامی این سیاست را بشیوه ای بسیار خشن تر از سلف سلطنتی خود اعمال می کند.

[46] ویساریون بلینسکی Vissarion Beliniskii (1811-1848 ) منتقد بزرگ ادبی روس ، پدر روشنفکری لیبرال روسیه و مخالف سر سخت تزاریسم و نهادهای کهنه خود کامگی در آن کشور و هوادار اصلاحات ، که کلیسای ارتودوکس و سیستم سرواز حاکم در روسیه را مورد حملات تند خود قرار می داد ، در مورد مساله ملی در اوکراین و بیداری فرهنگی و سیاسی آنان ، عملا با تزاریسم همسو گردید.بلینسکی ، شاعر اوکراینی تاراس شفشنکو Taras Shevchenko و نخستین انتشار کتاب ها به زبان مدرن اوکراینی را مورد تحقیر قرار می داد و معتقد بود که خلق های عقب مانده ای مثل اوکراینی ها باید از تلاش برای دستیابی به هویت ملی دست بر دارند و در مقابل باید خود را در در ملت های دیگر ، یعنی ناسیونالیسم وزبان روسی آسمیله کنند. ر.ک.به:
Andrea Rutherford : Vissarion Beliniskii and the Ukrainian National Question.
Russian Review ,Vol.54,No.4(Oct.1995) PP.500-515
[47] Daniel J.Elazar: Tocqueville and the Cultural Basis of American Democracy.
Political Science and Politics,Vol.32,No.2( Jun.1999) 207-210
[48] در تئوری حق تعیین سرنوشت ، حق جدائی فقط هنگامی وجود دارد که اولا بقای فیزیکی یک ملیتی توسط دولت ، مورد تهدید قرار گرفته ویا حقوق پایه ای آنان نقض شده باشد.و یا اینکه حق حاکمیت سرزمین ملیتی بطرز نا عادلانهای توسط دولت حاکم مورد تعرض و اشغال قرار گرفته باشد.ؤ.ک.به :
Allen Buchanan : Theories of Secession.
Philosophy and Public Affairs,Vol.26,No.1( Winter 1997) PP.31-61
[49] در ادبیات سیاسی حاکم ، غالبا از ملیت ها در ایران ، تحت نام اقوام نام برده می شود.تحت هیچ تر مینولوژی جامعه شناسی ، به جمعیت های چند ملیونی ساکن در شهر های بزرگ چند ملیونی ، واژه اقوام بکار برده نمیشود. در مورد ترک ها ، با سابقه طولانی حکومتی در ایران ، این اطلاق واژه قوم ، بطریق اولی نادرستر است. از آن فراتر ، در واژه ملیت ، حق تعیین سرنوشت و صلاحیت قضائی و کنترل بر جغرافیای سیاسی وجود دارد که واژه قوم فاقد آنست.ر.ک.به: